بازی روزگار به پایان نمیرسد
کشتی ما به آخر توفان نمیرسد
شب تا سحر نشسته در راه اجابتیم
دست دعای ما به آن دامان نمیرسد
ما را به بوی غنچه ای مهمان کنی بس است
سهمی به ما از آن گل خندان نمیرسد
چون بید مانده در زمستانیم و عمر ما
تا فصل باد و زلف پریشان نمیرسد
دست ریا به پرده کعبه رسانده ای
دست دلت به خانه ایمان نمیرسد
باغ بهشت و چاه دوزخ پیش ما یکی ست
وقتی که جان به حضرت جانان نمیرسد