شب سیاه منی و سحر نداری تو
به جز شکستن دل ها، هنر نداری تو
شبیه سرو نشستی، میان باغ دلم
اگر چه سبز و ستبری، ثمر نداری تو
گرفته ام، چو دل آسمان پاییزی
گمان کنم که ز حالم خبر نداری تو
بیا و دست نوازش بکش، به ناله ما
اگر چو پیر فلک، گوش کر نداری تو
به پیش چشم تو مردیم و تر نشد چشمت
درون سینه خود، دل مگر نداری تو؟
نمی رسد به تو ای آسمان! دعای دلم
شبیه خانه ی معشوق، در نداری تو
چه فایده که بریزی به دامنم، ای اشک!
اگر به قلبِ چو سنگش اثر نداری تو
ز کشف خانه سیمرغ، شادمان شده ای
ولی چه فایده ای، بال و پر نداری تو
به راه عشق چرا می نهی قدم، وقتی
چو عقل، حوصله دردسر نداری تو
مسیر عشق پر از سنگلاخ حادثه هاست
نشان مردم اهل خطر، نداری تو!
نمی شود برسد دست تو به دامن او
اگر ز خون جگر چشم تر نداری تو
تو را مجال رسیدن به کعبه او نیست
برو، برو، که پای سفر نداری تو
«کلیدِ خانه قلبت کجاست؟» پرسیدم
به ناز گفت: «مگر شعرِ تر نداری تو!»
لذت بردم استاد