با شب
نسبتی روشن داشت
ماه بود
همسفره با نان و نمک
همنشین
با خاک و خاکستر
گوش دردهایش
چاه بود
و زبان شادیش
لبخند کودکان
آیه های آزادی را بشارت می داد
و معجزه اش
نان و خرما بود
پینه بسته بر شانه هایش!
چه ساده گذشتی
بی گره بر پیشانی
بی لبخند بر لب
بی عشقی
بی نفرتی
بی حتی نشان ترحمی
*
چه ساده می گذرد
بی یاد آن همه لحظه ناب
بی مرور خاطره ای
بی فرصت دود کردن یک نخ سیگار
بی حتی مجال آه
به همین سادگی!
بی حتی نقطه ای
که پایان را خبر بدهد.