بعضی رازها را
نمی شود فریاد زد
بعضی رازها را
نمی شود گریه کرد
بعضی رازها را
نمی شود خندید
راز عشق را اما
حتی نمی شود زمزمه کرد
من
چون رازی
تو را
در زمزمه هایم...
سکوت می کنم!
امروز
روزِ ابر است
روزِ باران
روزِ نسیم
روزِ جنگل
ابر هست
باران هست
جنگل هست
نسیم هست
انگار ...
تنها تو نیستی!
آه!
چه امروزِ تلخی ...
آه!
چه امروزِ تنهایی ...
نه دیواری دارد
نه میله ای
زندان من کوچک است
خیلی کوچک
پنجره هایش همیشه باز است
درهایش همیشه باز است
و درآن
هیچ وقت
هیچ چیز
زندانی نمی شود
نه سفر پرستوی خیال
نه هیاهوی گنجشک شک
نه غرغر جغد عقل
و نه حتی
قارقار تلخ کلاغ خاطره
که فردا
خواب را از چشم هایم خواهد دزدید
زندان من کوچک است
خیلی کوچک
و فقط
به اندازه سکوت من جا دارد!
# از کتابِ " جور دیگر دیدن "
masalansher.ir