نامت را نمی دانم
شاید همنام گلی باشی
به سرخی لاله
به سفیدی یاس
نامت را نمی دانم
شاید همنام پرنده ای باشی
تنها و پر غرور
شبیه عقاب
زیبا و پر شکوه
مثل پروانه
نامت را نمی دانم
می دانم، باران اشاره ای به تو دارد
و دریا ...
آیینه ای ست در برابر تو
در افسانه ها گفته اند
نامت مثل نسیم
کوه به کوه می رود
و در حرف سوم
به قاف می رسد!
بیا سفر کنیم
به حروف
پیش از آغاز قلم
به کلام
پیش از آغاز زبان
بگذار چشم بگوید
بگذار چشم بخواند
اعتماد کن!
به همزبانی چشم ها
به همدلی نگاه!
بعضی رازها را
نمی شود فریاد زد
بعضی رازها را
نمی شود گریه کرد
بعضی رازها را
نمی شود خندید
راز عشق را اما
حتی نمی شود زمزمه کرد
من
چون رازی
تو را
در زمزمه هایم...
سکوت می کنم!
امروز
روزِ ابر است
روزِ باران
روزِ نسیم
روزِ جنگل
ابر هست
باران هست
جنگل هست
نسیم هست
انگار ...
تنها تو نیستی!
آه!
چه امروزِ تلخی ...
آه!
چه امروزِ تنهایی ...
نه دیواری دارد
نه میله ای
زندان من کوچک است
خیلی کوچک
پنجره هایش همیشه باز است
درهایش همیشه باز است
و درآن
هیچ وقت
هیچ چیز
زندانی نمی شود
نه سفر پرستوی خیال
نه هیاهوی گنجشک شک
نه غرغر جغد عقل
و نه حتی
قارقار تلخ کلاغ خاطره
که فردا
خواب را از چشم هایم خواهد دزدید
زندان من کوچک است
خیلی کوچک
و فقط
به اندازه سکوت من جا دارد!
# از کتابِ " جور دیگر دیدن "
masalansher.ir