شعر آدم

ابوالحسن درویشی مزنگی( آدم )

شعر آدم

ابوالحسن درویشی مزنگی( آدم )

۱۳۵ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

بازی روزگار به پایان نمی‌رسد

کشتی ما به آخرِ توفان نمی‌رسد

شب تا سحر نشسته در راهِ اجابتیم

دستِ دعای ما به آن دامان نمی‌رسد

مشتاق دیدن طبیب چشم های توست

بیمارِ عشق، گر چه به درمان نمی‌رسد

ما را به بوی غنچه‌ای مهمان کنی بس است

سهمی به ما از آن لبِ خندان نمی‌رسد

چون بیدِ مانده در زمستانیم و عمرِ ما

تا فصلِ سبزِ زلفِ پریشان نمی‌رسد

راه خطای عهد شکستن، به جان تو

حتی به انتهای خیابان نمی‌رسد

دست ریا به پرده کعبه رسانده‌ای

دستِ دلت به خانه ایمان نمی‌رسد

 

 

کویر بخت ما را فصل باران می رسد آخر

صدای موج ، تا گوش بیابان می رسد آخر

اگر چه سخت می گردد جهان برکام ما امروز

تحمل کن که روزی دور آسان می رسد آخر

ز بی مهری یاران، داغ ها بر قلب  خود داری

صبوری کن که هردردی به درمان می رسد آخر

اجابت می شود این بغض های در گلو مانده

شبی دست دعای ما، به دامان می رسد آخر

کبوتر با کبوتر می کند پرواز روزی باز

پریشان دل به گیسوی پریشان می رسد آخر

خراب انتظاری و خمار جرعه ای دیدار

زمان مستی چشمان گریان می رسد آخر

غزل های قشنگی ثبت کن در دفتر عمرت

کتاب زندگی روزی به پایان می رسد آخر

 

 

من از نگاه تو با عشق آشنا شده ام

به لطف خنده تو، غرق در بلا شده ام

شنیدم از لب تو حرف های مثل شکر

و بی هوا، به قند تو مبتلا شده ام

خمیده قامتم، اما نه زیر بار زمان

به روزگار جوانی، ز غصّه تا شده ام

ز عافیت طلبی نیست دست ما به عصا

عصا گرفته ام اکنون که خود عصا شده ام

میان من و تو یک جمع، فاصله افتاد

ببین دوباره برای شما، شما شده ام

دوام آتش عشقت، دو شعله بیش نبود

 دوباره چون نیِ تنهایِ بی نوا شده ام

گذشت کار من از شرح عاشقی دادن

برو بپرس از آیینه ها چرا شده ام!

 

از شب تیره سپیدی سحر دارم طلب

از دعا و آه پر سوزم اثر دارم طلب

 

رفت ایام جوانی در پی علم و هنر

شور و شوق عاشقی پیرانه سر دارم طلب

 

چون عروس عشق بی چون وچرا دل می برد

عشق را بی هیچ اما و اگر دارم طلب

 

شاخه های بخت ما از روز اول خشک بود

میوه ای از این درخت بی ثمر دارم طلب

 

گفته بودی شرط دل داری تو سر دادن است

تا نهم سر پیش پای تو تبر دارم طلب

 

تا به کی مانند مرغان دانه بر چینم ز خاک

چون عقاب از زندگانی بال و پر دارم طلب

 

چون جوانی، نیستم این روز ها اهل خطر

وصل می خواهم ولی بی دردسر دارم طلب

 

 

ما قناعت پیشگان با بوی بادامی خوشیم

از دو چشم نازنینش یک نظر دارم طلب

 

ماییم و سری بی سر و سامان و دگرهیچ

اندوه فراق و غم هجران و دگر هیچ

سهمی به من از سیب نگاه تو ندادند

من ماندم و رسوایی عصیان و دگر هیچ

تو رفتی و من ماندم و تلخی جدایی

تنهایی و تاریکی و توفان و دگر هیچ

یک عمر در این گوشه به یاد تو نشستم

با خون دل و دیده گریان و دگر هیچ

در چشم خود از یاد حضور تو ندارم

جز خاطره زلف پریشان و دگر هیچ

آخر به جنون می کشد این قصه شیرین

آوارگی و کوه و بیابان و دگر هیچ

از عشق ندیدی که چه شد حاصل یوسف

یک پیرهن پاره و زندان و دگر هیچ

 

شوق ترانه درگلوی ساز می میرد

بی تو نوای تار خوش آواز می میرد

نی دیگر اسرار جدایی ها نمی گوید

در سینه نیزارها این راز می میرد

مردانه مردن صحنه زیبای این جنگ است

شاهی که قبل از آخرین سرباز می میرد

پرواز، گاهی می شود در دست مرگت داس

گاهی دلت در حسرت پرواز می میرد

زنده نکن این مرده را با وعده فردا

وقتی که فردا، بی حضورت، باز می میرد

ترسی ندارد از صدای پای پایانش

وقتی کسی در نقطه آغاز می میرد

 

گذشت دور زمستان، بیا دوباره شروع کن

شبیه غنچه ئ خندان، بیا دوباره شروع کن

 

به خواهش دل تنگت، بزن به دریا دل

نترس از شب و طوفان، بیا دوباره شروع کن

 

کویر، تشنه ئ آوای گام های شماست

به نام حضرت باران، بیا دوباره شروع کن

 

به این خمارِ به ماتم نشسته ئ تنها

شراب شوق بنوشان، بیا دوباره شروع کن

 

دوباره قصه ی آدم، دوباره قصه ی حوا

دوباره قصه ی شیطان، بیا دوباره شروع کن

 

بیا ز شاخه بچین سیب سرخ عصیان را

همین ثانیه، الان، بیا دوباره شروع کن!

 

ای دیدن تو لحظه لحظه روزگار نو

نوروز آمد و دوباره شد بهار نو

بردی ز دست هر چه بود از عقل و دل مرا

دارم به سر هنوز هم فکر قمار نو

من می پَرم به بالِ عقل از درّه های عشق

می گیردم دو چشم شوخت در حصار نو

کشتم به صد مجاهدت این اژدها، ولی

می پرورم در آستین ام  باز ...  مار نو

اینجا نشسته، می زنم فریاد: "عاشقم"!

پس کی دوباره می بری ام پای دارنو

گر چه به جاست از ازل پیمان عاشقی

می گیری از لبان من قول و قرار نو

درویش را به دلق کهنه خوش تر است دل

یار قدیم،  پیش ما، بهتر ز یار نو

از حرف های کهنه ما، دوست خسته شد

امسال می روم پی شعر و شعار نو!

 

بگذار تا بمانم اینجا، در حصار خودم

اینجا درون آینه، در انتظار خودم

 

مرا چه کار به دنیای پر هیاهوتان

        گم کرده ام خود خودم را، بیقرار خودم

 

 

       نه ترشده ست دیده ای، نه تنگ شد دلی

از زار زار گریه  ام، بر حال زار خودم

 

آماده ام بیا، تو ماندی و من رفیق

خود بافتم، گره زدم، طناب دار خودم!