نشان کعبه در این کاروان نمی بینم
به سوی دوست کسی را روان نمی بینم
شرار دلبری و شوق و شور دل دادن
درون سینه ی پیر و جوان نمی بینم
اگر چه مدعی عاشقی فراوان است
از عاشقان حقیقت، نشان نمی بینم
بیا که مجلس ترحیم عشق برپا شد
و من، لبی که شود نوحه خوان نمی بینم
مگر لب تو دمد روح زندگی در ما
که این اراده، در آن مردگان نمی بینم
زمین ز مثل تو خالی ست،کرده ام تحقیق
چو روی ماه تو در آسمان نمی بینم
بیا پیاله ما پر کن از نشاط نگاه
که باده ای به جز این در جهان نمی بینم
این بار فقط قصه باران بنویسم
از تشنگی روح بیابان بنویسم
تا باخبر از حال دل من شوی، ای دوست!
باید که ز شمع و شب و طوفان بنویسم
دل بردی و من ماندم و تنهایی و حسرت
تا مثنوی دیده گریان بنویسم
پنهان شده ای از من و دیگر نتوانم
درد دل خود از همه پنهان بنویسم
افسانه خونین دل سوخته ام را
با اشک بر آن گوشه دامان بنویسم
با خاطره ی بازی باد و سر زلفت
مجموعه ای از شعر پریشان بنویسم
کارم ز شکیبایی گذشته ست و صبوری
تا چند ز پیراهن و زندان بنویسم
تقدیر مرا با لب سرخ تو نوشتند
باید غزلی از سر ایمان بنویسم
یکبار دگر قصه ای از عشق بگویم
یکبار دگر قصه عصیان بنویسم
مثل گل های روی قالی بود
همه وعده ها، خیالی بود
من به یاد شما بیابانگرد
خانه تو همین حوالی بود
گفته بودی که در کنارمنی
حرف هایت، چقدرعالی بود!
به گمانم که خواب می دیدم
دستم از دامن تو، خالی بود
خواب هایم پر از خیال وصال
گرچه، قول تو احتمالی بود
سنگ مفتی رها شد ازدستت
حاصلش این شکسته بالی بود
داشتم من، به قول تو باور
راه و رسم تو بیخیالی بود
به انسان تنها امیدی ندارم
به من های بی ما امیدی ندارم
کویرم که می میرم ازقحط باران
به امواج دریا امیدی ندارم
پر از آرزوها دلی پیر دارم
به تقدیرم اما، امیدی ندارم
به احوال دل هایتان بسته ام دل
به افکار زیبا امیدی ندارم
گرفتار رسوای گرداب عشقم
به دیوار حاشا امیدی ندارم
نه اهل بهشتم نه در بیم دوزخ
به آنجا و اینجا امیدی ندارم
برای من امروز شمعی بیاور
به خورشید فردا امیدی ندارم
در باغ نشسته ایم و خاریم
سرویم، ولی نصیب داریم
چون بید، همیشه سر به زیریم
چون لاله همیشه داغداریم
عمری ست در آرزوی عشقیم
بیهوده ولی در انتظاریم
دریای اسیر دست موجیم
چون باد، همیشه بی قراریم
ابریم که سرنوشت ما را
با گریه نوشت، تا بباریم
در حلقه دوستان نشستیم
انگار که در حصار ماریم
از زخم پر است گرده ما
چندی ست دگر نمی شماریم
جز یک دل صاف و ساده، چیزی
در عالم بیدلی نداریم
این غصّه نمی رسد به پایان
ما، قصّه ی تلخ روزگاریم!
کویر تشنه لبخندم ، آب می خواهم
خمار چشمه چشمم، شراب می خواهم
امید جرعه دیدار، نیست با بختم
خیال روی تو را، چون سراب می خواهم
نشسته ام چو سیاهی به کنج عزلت خود
و از نگاه شما آفتاب می خواهم
شب جدایی و چشمم در انتظار به ماه
برای دیدن تو، قرص خواب می خواهم
نگفتمت که بیایی به قاب چشمانم
زچشم های توعکسی، به قاب می خواهم
بگو به قاصد قهرت، سری به ما بزند
هزار گریه نوشتم، جواب می خواهم
نخورد تیر دعایم ، به بال های اجابت
تفنگ خالی عشقم ، خشاب می خواهم
شبیه شمع، به پروانگی قبولم کن
بسوز بال و پرم را، عذاب می خواهم
بازی روزگار به پایان نمیرسد
کشتی ما به آخرِ توفان نمیرسد
شب تا سحر نشسته در راهِ اجابتیم
دستِ دعای ما به آن دامان نمیرسد
مشتاق دیدن طبیب چشم های توست
بیمارِ عشق، گر چه به درمان نمیرسد
ما را به بوی غنچهای مهمان کنی بس است
سهمی به ما از آن لبِ خندان نمیرسد
چون بیدِ مانده در زمستانیم و عمرِ ما
تا فصلِ سبزِ زلفِ پریشان نمیرسد
راه خطای عهد شکستن، به جان تو
حتی به انتهای خیابان نمیرسد
دست ریا به پرده کعبه رساندهای
دستِ دلت به خانه ایمان نمیرسد