همراه خود، به قلّه ی ایمان ببر مرا
تا رویشِ دوباره ی عصیان ببر مرا
چون موج، تا کرانه ی تنهایی ام بیا
دستم بگیر و تا دلِ توفان ببر مرا
از شورِعشق، قصه ای در جانِ من بخوان
با جامه ی دریده، تا زندان ببر مرا
ماندم میان عقل و دل، سرگشته مثل شَک
تا شهرِ عاشقانِ سرگردان ببر مرا
ای خنده های نَم نَمت آیینه ی بهار
تا صبحِ چشم های پر باران ببر مرا
از این بهشتِ خالی از انسان، دلم گرفت
تا مرزِ سیب، تا خود، شیطان ببر مرا!
بازی روزگار به پایان نمیرسد
کشتی ما به آخرِ توفان نمیرسد
شب تا سحر نشسته در راهِ اجابتیم
دستِ دعای ما به آن دامان نمیرسد
مشتاق دیدن طبیب چشم های توست
بیمارِ عشق، گر چه به درمان نمیرسد
ما را به بوی غنچهای مهمان کنی بس است
سهمی به ما از آن لبِ خندان نمیرسد
چون بیدِ مانده در زمستانیم و عمرِ ما
تا فصلِ سبزِ زلفِ پریشان نمیرسد
راه خطای عهد شکستن، به جان تو
حتی به انتهای خیابان نمیرسد
دست ریا به پرده کعبه رساندهای
دستِ دلت به خانه ایمان نمیرسد