شعر آدم

شعر  آدم





طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۴۱ مطلب با موضوع «شعر سپید» ثبت شده است

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۷:۴۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

با شب

نسبتی روشن داشت

ماه بود

 

همسفره با نان و نمک

همنشین

با خاک و خاکستر

 

گوش دردهایش

چاه بود

و زبان شادیش

لبخند کودکان

 

آیه های آزادی را بشارت می داد

 

و معجزه اش

نان و خرما بود

پینه بسته بر شانه هایش!

 

۰ نظر ۳۱ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۴۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

سه شنبه بازار

*بندرگز  تابستان 1397

 

 

سیب های زرد

گیلاس های سرخ

ماهی های سفید

 

سبدهای خالی می آیند

سبدهای پر می روند

 

پسرکی به کتانی آبی خیره می شود

دخترکی به روسری صورتی

 

پیراهن چهارخانه

چشم مردی را می گیرد

چشم زنی را

چادر گلدار

 

متری،

عشق را اندازه نمی زند

ترازویی،

دوست داشتن را وزن نمی کند

 

کسی

دلش را به سه شنبه بازار نمی آورد

 

* از مجموعه شعر سپید: "ایستگاه آخر"

* ابوالحسن درویشی مزنگی(آدم)

 

۰ نظر ۱۶ اسفند ۰۰ ، ۰۷:۰۷
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۲۸ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۰۷
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۱۹ بهمن ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۰۴ دی ۰۰ ، ۰۹:۴۴
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

اشک در چشمانش

وبرلبانش

لبخند

حضورش

طعم شیرین شرم داشت!

و من به جای گل سرخ

با شورکودکانه

ماهی قرمز کوچکی را

به چشم روشنی آورده بودم

نه دستی بی تاب دستی بود

نه سری در آرزوی شانه ای

به افتخار عشق

مهمانی نگاه بود و سکوت

بی کلمه آمده بودیم!

 

# از کتابِ "جور دیگر دیدن"

۰ نظر ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

وقتی باران ببارد

خیابان خیس

پر می شود از نور

از رنگ

وقتی باران ببارد

خیالم سر ریز می شود

از خاطره شب های خیس

شب های چترهای بسته

وقتی باران ببارد

در یاد نیمکتی

خاطرات تو زنده می شود

و کلاغ هایی

که گرسنگی خود را قارقار می کنند

وقتی باران ببارد

انگشتانی سرد

دستانت را جست و جو می کنند

و چشمانی خیسم

تو را صدا می زند!

 

#از کتابِ "ایستگاه آخر"

۰ نظر ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

بیهوده بر طبل اندوه می کوبی

کسی زبان تو را نمی داند

پرپر زدن پرنده

لبخند رضایت می نشاند

بر لبان زندانبان

در سر زمین بستن و شکستن

سکوت نشانه خرد است

 

خاموش که باشی

به یاد تو

شاید

دقیقه ای سکوت کنند

شاید

شمعی روشن شود

به یاد تو

قلبی که روزگاری بود

و عاشق بود!

 

#از کتابِ " جور دیگر دیدن "

۰ نظر ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

ما خط هم را نمی خوانیم

ما حرف هم را نمی فهمیم!

من به زبان شرق می گویم،

تو با گوش غرب می شنوی!

من با حروف دل می نویسم،

تو با الفبای عقل می خوانی!

 

 

# از کتابِ  "جور دیگر دیدن"

۰ نظر ۰۱ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۵۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)