با شب
نسبتی روشن داشت
ماه بود
همسفره با نان و نمک
همنشین
با خاک و خاکستر
گوش دردهایش
چاه بود
و زبان شادیش
لبخند کودکان
آیه های آزادی را بشارت می داد
و معجزه اش
نان و خرما بود
پینه بسته بر شانه هایش!
*بندرگز تابستان 1397
سیب های زرد
گیلاس های سرخ
ماهی های سفید
سبدهای خالی می آیند
سبدهای پر می روند
پسرکی به کتانی آبی خیره می شود
دخترکی به روسری صورتی
پیراهن چهارخانه
چشم مردی را می گیرد
چشم زنی را
چادر گلدار
متری،
عشق را اندازه نمی زند
ترازویی،
دوست داشتن را وزن نمی کند
کسی
دلش را به سه شنبه بازار نمی آورد
* از مجموعه شعر سپید: "ایستگاه آخر"
* ابوالحسن درویشی مزنگی(آدم)
اشک در چشمانش
وبرلبانش
لبخند
حضورش
طعم شیرین شرم داشت!
و من به جای گل سرخ
با شورکودکانه
ماهی قرمز کوچکی را
به چشم روشنی آورده بودم
نه دستی بی تاب دستی بود
نه سری در آرزوی شانه ای
به افتخار عشق
مهمانی نگاه بود و سکوت
بی کلمه آمده بودیم!
# از کتابِ "جور دیگر دیدن"
وقتی باران ببارد
خیابان خیس
پر می شود از نور
از رنگ
وقتی باران ببارد
خیالم سر ریز می شود
از خاطره شب های خیس
شب های چترهای بسته
وقتی باران ببارد
در یاد نیمکتی
خاطرات تو زنده می شود
و کلاغ هایی
که گرسنگی خود را قارقار می کنند
وقتی باران ببارد
انگشتانی سرد
دستانت را جست و جو می کنند
و چشمانی خیسم
تو را صدا می زند!
#از کتابِ "ایستگاه آخر"
بیهوده بر طبل اندوه می کوبی
کسی زبان تو را نمی داند
پرپر زدن پرنده
لبخند رضایت می نشاند
بر لبان زندانبان
در سر زمین بستن و شکستن
سکوت نشانه خرد است
خاموش که باشی
به یاد تو
شاید
دقیقه ای سکوت کنند
شاید
شمعی روشن شود
به یاد تو
قلبی که روزگاری بود
و عاشق بود!
#از کتابِ " جور دیگر دیدن "
ما خط هم را نمی خوانیم
ما حرف هم را نمی فهمیم!
من به زبان شرق می گویم،
تو با گوش غرب می شنوی!
من با حروف دل می نویسم،
تو با الفبای عقل می خوانی!
# از کتابِ "جور دیگر دیدن"