شعر آدم

ابوالحسن درویشی مزنگی( آدم )

شعر آدم

ابوالحسن درویشی مزنگی( آدم )

۱۶۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

 

آمدی ما را به عشقت مبتلا کردی و رفتی

بی بهانه، بی خبر، دل را رها کردی و رفتی

از همه مردم بریدم تا بگیرم دامن تو

قطره را از دامن دریا جدا کردی و رفتی

قول دادی که بمانی در کنارم تا به ساحل

در دل توفان مرا بی ناخدا کردی و رفتی

داشتی بر گردن خود رکعتی از دل شکستن

آمدی و دل شکستی و ادا کردی و رفتی

مدعی دوستی در حرف بسیارند  چون تو

قصه ها از عشق گفتی ، ادعا کردی و رفتی

تا بپندارند مردم که تو هم اهل وفایی

آمدی و یک دو روزی را ریا کردی و رفتی

همچو نی ، بودیم از آوای مهرت پر ترانه

سوختی نیزار و نی را بی نوا کردی و رفتی

 

 

اسیر درد دوا را بهانه می گیرد

دلم دوباره شما را بهانه می گیرد

گمان کنم که هوایی خنده های تو شد

چنین که باد هوا را بهانه می گیرد

کنون که دیدن تان را محال می بیند

ببین چگونه صدا را بهانه می گیرد

ز عهدهای شکسته هزار قصه شنید

هنوز مهر و وفا را بهانه می گیرد

به باغ خاطره بردم کمی هوا بخورد

گل نگاه شما را بهانه می گیرد

حدیث عقل نوشتیم و او نمی خواند

جنون بی سروپا را بهانه می گیرد

تو رفتی و دل من رفت بی تو از دستم

برای گریه عزا را بهانه می گیرد!

 

اسیر درد دوا را بهانه می گیرد

دلم دوباره شما را بهانه می گیرد

گمان کنم که هوایی خنده های تو شد

چنین که باد هوا را بهانه می گیرد

کنون که دیدن تان را محال می بیند

ببین چگونه صدا را بهانه می گیرد

ز عهدهای شکسته هزار قصه شنید

هنوز مهر و وفا را بهانه می گیرد

به باغ خاطره بردم کمی هوا بخورد

گل نگاه شما را بهانه می گیرد

حدیث عقل نوشتیم و او نمی خواند

جنون بی سروپا را بهانه می گیرد

تو رفتی و دل من رفت بی تو از دستم

برای گریه عزا را بهانه می گیرد!



www.shereadm.ir

باید بگردم، باز هم پیدا کنم خود را
باید، جدا از این همه غوغا کنم خود را
من که خود از رنگ و ریای خود خبر دارم
یک روز، باید عاقبت رسوا کنم خود را
گاهی خودِ من باعثِ دردسر خویشم
یک جور باید از سرِ خود واکنم خود را
بردارم از دریا دل و، سر از بیابان ها
پرده نشین خانه
ئ تقوا کنم خود را
قاضی شدم، هی حکمِ انکار شما دادم
این بار می خواهم ولی حاشا کنم خود را
من کیستم؟ اینجا چه می خواهم؟ نمی دانم
باید دوباره در خودم معنا کنم خود را !

 

دلم را برده ای، با لشکر زیر نقابی ها

سیاه ها، سرخ ها، یک دسته ی وحشی شرابی ها

ندارم آرزویی، گر شود روزی نصیب من

پریدن، بال در بال شما، در اوج آبی ها

بهای عشق را مجنون و سرگردان شدن کردی

پشیمان نیستم، هرگز! از این کوچه خوابی ها

«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل»

تحمل می توانیم کرد، ما دل آفتابی ها

صبوری کن کلید هر دَری در گردن صبر ست

شکیبایی ست هر جا نردبان کامیابی ها

        خراب دوستان یک دل و با معرفت هستم

ملاک مرد بودن نیست، الّا این خرابی ها

کسی، در سینه دارد می زند طبلِ عزا، امشب!

مگر شمرِ نگاهت، کرد قصدِ کربلا امشب

میان قتلگاهم با دل صد پاره، افتاده

نشسته سوگوارِ من، غریب و آشنا امشب

نمی تابد بر این ویرانه از اُمیّد سوسویی

ندارد دور خود پروانه، شمع اشک ما امشب

پریشان مو، گریبان پاره، در سوگ تو می گریم

ز دلتنگی نمی گیرد، غمت در سینه جا امشب

دلم در حسرت یک جُرعه ی دیدار می سوزد

صدای العطش می آید از این نینوا امشب

دعا کردم، نکردی استجابت سنگ دل ! آخر

شکایت می برم از تو، به درگاه خدا امشب!

 

ای راز نهان ، راز نهان، راز نهانم

امروز تو را در غزلی تازه بخوانم

ممکن نشود رشته این عشق بریدن

لیلی تر ازآنی تو و مجنون تر از آنم

من هیچ، نگهدار ولی حرمت عشقت

یک لحظه به دامان محبت بنشانم

بی گرمی عشق تو به سردی زمستان

بی سبز حضور تو به زردی خزانم

مثل گل روییده به گلدان کویرم

باید تو بباری که من تازه بمانم

مهمان تماشای منی امشب و ای کاش

تا صبح ابد چشم به چشم تو بمانم

 

شد عاشق چشمان تو هر کس به طریقی

افتاد به زندان تو هر کس به طریقی

دلشاد نماندست، در این باغچه سروی

چون بید، پریشان تو هر کس به طریقی

در آتش سودای تو بال و پر من سوخت

لب تشنه باران تو هر کس به طریقی

تنها نه منم بی دل و دیوانه در این شهر

سرگشته و حیران تو هر کس به طریقی

تو عهد شکستی، ولی ما همه دادیم

جان بر سر پیمان تو هر کس به طریقی

هر چند محال است، بر آن است بچیند

گل از لب خندان تو هر کس به طریقی

یک دل به تو دادیم و گرفتیم به جایش

صد تیر ز مژگان تو هر کس به طریقی

با ساز تو می گرید و می خندد، چون من

شد برده ئ رقصان تو هر کس به طریقی

تو کعبه شدی و همه قافله ما

مجنون بیابان تو هر کس به طریقی

 

مدتی از تو دور و دلتنگم

مثل آیینه ای، پر از زنگم

دل تو مثل تخته سنگی و من

چشمه مانده پشت این سنگم

هر طرف پهن می کنم تورم

می گریزی چو ماهی از چنگم

تو بر اسب مراد، می تازی

من ولی، صاحب خر لنگم

عقل یک سو وعشق سوی دگر

و من انگار، صحنه جنگم

چه کنم، چاره اش نمی دانم

بین ایمان و عشق، آونگم

یک عشق ناله کردم و فریادرس نبود

در خانه دل تو، گویی هیچ‌کس نبود

گفتم به دل که عقل، منع عشق کرده است

این حکم هم برای آن دیوانه بس نبود

حتی نسیم، بوی گل از او دریغ داشت

در دشت زندگانی‌اش جز خار و خس نبود

یک بال هم، در آسمان وصل پر نزد

در سرنوشت این کبوتر، جز قفس نبود

سرشاخه‌های شوق او را سر بریده‌ای

فصل بهار، موسم داس و هرس نبود

می‌خواستم بنوشم از جام صدای تو

حتی شماره‌های تو در دسترس نبود

دل از سر هوای این دنیا گذشته است

دیوانگی پیری‌اش، اصلاً هوس نبود

نشان کعبه در این کاروان نمی بینم

به سوی دوست کسی را روان نمی بینم

شرار دلبری و شوق و شور دل دادن

درون سینه ی پیر و جوان نمی بینم

اگر چه مدعی عاشقی  فراوان است

از عاشقان حقیقت، نشان نمی بینم

بیا که مجلس ترحیم عشق برپا شد

و من، لبی که شود نوحه خوان نمی بینم

مگر لب تو دمد روح زندگی در ما

که این اراده، در آن مردگان نمی بینم

زمین ز مثل تو خالی ست،کرده ام تحقیق

چو روی ماه تو در آسمان نمی بینم

بیا پیاله ما پر کن از نشاط نگاه

که باده ای به جز این در جهان نمی بینم