شعر آدم

شعر  آدم





طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۶۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

 

 

من هیچ تر از هیچم، چه بی تو و چه با تو

من ذره تو خورشیدی، من قطره و دریا تو

خالی ست خیال من، از هرچه و از هر که

از خاطر من رفته ، نام همه الّا تو

گفتم به دلم باده، با ساقی دیگر خور

با بغض جوابم داد؛ یا هیچکسی یا تو!

ما را نکشاند دل، جز جانب آن کعبه

می آیم و می آیم، همراه دلم تا تو

دیروز دلت با من، امروز غمم از تو

تا باز چه بنویسی، در دفتر فردا تو

باز آی و قلم ها را با خنده به رقص آور

ای خاطره شیرین ، ای شور غزل ها تو

جز دوست نمی آید ، در قافیه شعرم

تنها تو و تنها تو ، تنها تو و تنها تو

 

  ● متن این غزل را با صدای هوش مصنوعی گوش کنید:؟ 

              🎶 بشنوید 

 

 

           

۰ نظر ۲۶ آذر ۰۳ ، ۰۸:۱۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

داغ شد ، چون لاله زیبا کرد این آتش مرا

آفتاب قلب بودا کرد این آتش مرا

 

از ریا بر چهره ی کفرم نقابی داشتم

پرده ها را سوخت، رسوا کرد این آتش مرا

 

عقل را همچون کلاهی بر سر خود داشتم

تا شوم پنهان، که پیدا کرد این آتش مرا

 

سوز دل برداشت ازلب های من مهر سکوت

چون کلیم الله، گویا کرد این آتش مرا

 

برگ برگ دفتر قلبم پر از اسرار بود

چون پیام رمز خوانا کرد، این آتش مرا

 

سال ها اسپند بودم، بیقرار شعله ای

همچو خاکستر شکیبا کرد، این آتش مرا

 

تلخ بودم، ترش بودم، غوره بودم؛ عاقبت

زد به جانم، مثل حلوا کرد این آتش مرا

 

کِی به جامی می شود خاموش، این آتش فشان

باز هم محتاج دریا کرد این آتش مرا

 

رو سپید از امتحان عشق بیرون آمدم

مثل یک ذرت شکوفا کرد این آتش مرا

 

● این غزل را با صدای هوش مصنوعی بشنوید:

             🎶 بشنوید

 

۰ نظر ۱۳ آذر ۰۳ ، ۱۱:۴۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

از مردمی بجز همین صورت نمانده است

در مردمان عصر ما همت نمانده است

گویی که مقصد جهان آزار مردم است

از فتنه های او کسی راحت نمانده است

چندان که از جفای او خواری کشیده ایم

در هیچ کس نشانی از عزت نمانده است

نه رویش از زمین و نه بارش از آسمان

در روزگار ذره ای رحمت نمانده است

در کشت زار بی سر و سامان زندگی

یک خوشه نیز خالی از آفت نمانده است

نومید گوشه ای خزیدیم زیر بال غم

داریم هزار آرزو، فرصت نمانده است

شاید که می دهد خبر این روز های سخت

چیزی به وعده گاه قیامت نمانده است!

 

       ● این غزل را با صدای هوش مصنوعی           بشنوید:

                        🎶 بشنوید

 

 

۰ نظر ۰۵ آذر ۰۳ ، ۱۰:۲۴
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

پر شد تمام هستی من ازهوای تو

حتی سکوت، با خودش دارد صدای تو

در من حلول کرده ای و خالی از «خود»م

در ذره ذره ام، نشان جای پای تو

هر سو که می کنم نظر، پرازخیال توست

دنیاست پرده ای زنقش چشم های تو

هر کس در این جهان به بلایی دچار شد

بیچاره من که شد دل من مبتلای تو

روز و شبم به ذکر یامحبوب می رود

شاید دری به لطف بگشاید خدای تو

بیمار انتظارم و درمان نمی شود

این درد، جز به بوسه مشکل گشای تو

عمرم گذشت و وعده وصلت ادا نشد

چشم امید دارم اما به قضای تو

زاهد نصیحتم نکن، گوشم گرفته است

از های وهوی یکسر از روی ریای تو

من داغ عشق بردلم دارم، وای من!

تو بی خبر ز لذت عشقی، وای تو!

 

■ این غزل را با صدای هوش مصنوعی بشنوید:

                  

🎶 گوش کنید

 

 

۰ نظر ۲۹ آبان ۰۳ ، ۰۸:۰۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

این ماه، پشت ابرها پنهان نمی ماند

این غنچه، تا پاییز در زندان نمی ماند

گل می کند، این بغض های در گلو مانده

خون دلم، در پرده چشمان نمی ماند

شیرینی آغاز سهم ما نشد ، اما

تلخی این افسانه، تا پیایان نمی ماند

پروانه ها را عطر گل، تا باغ خواهد برد

مشتاق بوی دوست، سرگردان  نمی ماند

بر روی ما بستند، آب آرزوها را

اما زمین عشق، بی باران نمی ماند

تا نوشداروی لبان تو طبیب ماست

هر درد، حتی مرگ، بی درمان نمی ماند

نام قشنگ دوست، اسم اعظم عشق است

این راز، جز در قلب ما مهمان نمی ماند

یک روز، اسب بخت ما زین می شود آخر

در پای خر، این گوی و این مبدان نمی ماند

سختی کار ما هم آسان می شود روزی

کار شما هم، تا ابد آسان نمی ماند

دل بسته حرف شما بودیم و می دیدیم

چشمان سیاهت، بر سر پیمان نمی ماند

یک کوه شک در سینه دارد عقل، اما با

اعجاز لبخند تو، بی ایمان نمی ماند

یک روز عقلش می رسد، این طفل بازیگوش

سر به هوا شاید، ولی نادان نمی ماند

سر می دهیم و دستت از دامن نمی داریم

بی تو نشانی از سر و سامان نمی ماند

در قلب از ایمان پُر ما مردم عاشق

جایی برای رخنه شیطان نمی ماند!

■ این غزل را با صدای هوش مصنوعی بشنوید:

                           🎶 گوش کنید

 

 

۰ نظر ۲۶ آبان ۰۳ ، ۱۴:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

از های و هوی باد و توفان می توان گذشت
با بی خیالی از زمستان می توان گذشت


اینجا قرار مردمان بر بی قراری است
از حرف و قول و عهد و پیمان می توان گذشت


این روز ها، از آبرو و غیرت و شرف
حتی برای لقمه ای نان می توان گذشت


تنها شمایلی از آدم در میان ماست
از نام پر ز ننگ انسان می توان گذشت


دیوارهای سر شکن دارد ولی چه باک
همت کنی از این خیابان می توان گذشت

 

زخم دل شکسته محتاج طبیب نیست
خو چون کنی به درد ز درمان می توان گذشت


چون پای عشق در میان باشد چه جای جان!
مانند آب خوردن از آن می توان گذشت


ای صد فرشته مست یک جرعه دهان تو
با خنده ات ز حور و غلمان می توان گذشت


گر پیرو پیمبر دیوانگان شوی
از عقل و عشق و دین و ایمان می توان گذشت

 

■ این غزل رابا صدای هوش مصنوعی بشنوید:

                        🎶 گوش کنید

 

 

 

۰ نظر ۲۳ آبان ۰۳ ، ۱۰:۴۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

نشسته عقل و خرد در کلاس مکتب عشق
کشیده دانش و حکمت به دیده منت عشق

 اگر چه عقل هزاران دلیل محکم داشت
نشد حریف نگاهت که بود حجت عشق

به آسمان حقیقت رسیدن آسان است
چو آفتاب بسوزی اگر ز شدت عشق

تو را به گوشه محراب وصل راهی نیست
وضوی اشک بگیری مگر به نیت عشق

 حدیث دوست چه گویی به گوش کاسب زهد
ریا فروش ندارد خبر ز قیمت عشق

 بیا و بند محبت بزن به جام دلم
که این شکسته امیدش بُوَد به همت عشق

کمال عشق به از " من " گذشتن است، بیا
به سجدگاهِ " همه او" به قصد قربت عشق

 به عاشقی قسمت می دهم که شادآیی
طریق غصه خلاف است در طریقت عشق

 

۰ نظر ۱۶ بهمن ۰۲ ، ۱۰:۲۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

بیرون بیا ازاین شب و بشکن حصار را

بسپار دست عقل خود ، این بار کار را

تا کی اسیر دست  یک  دیوانه  مثل دل

گاهی  ببند ،  پای  قلب بیقرار  را

پیرانه سر دوباره  کردی  یاد کودکی

دادی  به باد ، خرمن صبر و قرار را

هرگز به مقصدی که می خواهی نمی رسی

چون  دیگری گرفت عصای اختیار را

بگذر از آن گلی که شد همراه خاروخس

در دست دیگری چو دیدی دست یار را

این روزها به صد بغل گل اعتماد نیست

باور نکن فقط به  یک  شاخه ، بهار را

بر دشمنان  امید  وفا  بسته ای ،  مگر

در چشم دوستان  ندیدی  طرح دار را

اینجا  به  جز غبار نصیبت  نمی شود

بی خود امید بسته ای اسب و سوار را

در انتظار سر شکستن  باش ، نازنین

بازیچه  دلت  چو کردی  روزگار را

۱ نظر ۰۵ آبان ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

آمدی ما را به عشقت مبتلا کردی و رفتی

بی بهانه، بی خبر، دل را رها کردی و رفتی

از همه مردم بریدم تا بگیرم دامن تو

قطره را از دامن دریا جدا کردی و رفتی

قول دادی که بمانی در کنارم تا به ساحل

در دل توفان مرا بی ناخدا کردی و رفتی

داشتی بر گردن خود رکعتی از دل شکستن

آمدی و دل شکستی و ادا کردی و رفتی

مدعی دوستی در حرف بسیارند  چون تو

قصه ها از عشق گفتی ، ادعا کردی و رفتی

تا بپندارند مردم که تو هم اهل وفایی

آمدی و یک دو روزی را ریا کردی و رفتی

همچو نی ، بودیم از آوای مهرت پر ترانه

سوختی نیزار و نی را بی نوا کردی و رفتی

 

۰ نظر ۲۹ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

اسیر درد دوا را بهانه می گیرد

دلم دوباره شما را بهانه می گیرد

گمان کنم که هوایی خنده های تو شد

چنین که باد هوا را بهانه می گیرد

کنون که دیدن تان را محال می بیند

ببین چگونه صدا را بهانه می گیرد

ز عهدهای شکسته هزار قصه شنید

هنوز مهر و وفا را بهانه می گیرد

به باغ خاطره بردم کمی هوا بخورد

گل نگاه شما را بهانه می گیرد

حدیث عقل نوشتیم و او نمی خواند

جنون بی سروپا را بهانه می گیرد

تو رفتی و دل من رفت بی تو از دستم

برای گریه عزا را بهانه می گیرد!

 

اسیر درد دوا را بهانه می گیرد

دلم دوباره شما را بهانه می گیرد

گمان کنم که هوایی خنده های تو شد

چنین که باد هوا را بهانه می گیرد

کنون که دیدن تان را محال می بیند

ببین چگونه صدا را بهانه می گیرد

ز عهدهای شکسته هزار قصه شنید

هنوز مهر و وفا را بهانه می گیرد

به باغ خاطره بردم کمی هوا بخورد

گل نگاه شما را بهانه می گیرد

حدیث عقل نوشتیم و او نمی خواند

جنون بی سروپا را بهانه می گیرد

تو رفتی و دل من رفت بی تو از دستم

برای گریه عزا را بهانه می گیرد!



www.shereadm.ir
۰ نظر ۱۷ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)