خاموشم اما درغمت چشمان تر دارم
می ترسم اما باز هم میل خطر دارم
پاییز در راه است من چون باغبان پیر
یک باغ، پر از آرزوی بی ثمر دارم
تا کی به دنبال سراب آرزو باشم
از این بیابان خسته ام، میل سفر دارم
افتاده ام بر خاک اگر چه پیش پای تو
مانند شک، یک کوه اما و اگر دارم
از دیگران جای شکایت نیست، وقتی که
از شاخه خود دسته در دست تبر دارم
بی تو، پریدن مثل شادی رفته از یادم
هرچند مثل یک کبوتر بال وپر دارم
ای مثل شمعی شعله در شب هایم افکنده
پروانه ام، از آتش عشقت خبردارم
با بوسه ای یک روز، مثل آفتابی گرم
از راز پنهان دل خود پرده بردارم
هرچند پایانی ندارد این شب تیره
چشم امید اما به رؤیای سحر دارم
هرچند چو ایوب شکیبا شده باشد
ماغوره ندیدیم که حلوا شده باشد
درجمع غریبانه دنیا ، دل عاشق
نقطه ست که در دایره تنها شده باشد
بیهوده دلم را نکنی خوش به وفایِ
آن وعده که موکول به فردا شده باشد
آهنگِ تپش های دلم نغمه عشق است
گر با تپش قلب تو معنا شده باشد
صبح است به چشمان من آن شب که نگاهم
چون پنجره ای رو به شما وا شده باشد
ازشرم شدم آب ، کنارت که نشستم
چون قطره که همسایه دریا شده باشد
جزنوح نگاه تو به ساحل نرساند
آنرا که چنین غرق تماشا شده باشد
همیشه زندگی اینگونه نافرمان نمیماند
عزیزی مثل تو، دائم در این زندان نمیماند
دوباره میرسد فصل شکفتن، سبز خواهی شد
دل تو تا دو چشمت هست، بیباران نمیماند
شبیه صبح، برمیدارد از سر چادر ظلمت
و این خاصیت عشق است که پنهان نمیماند
زمان عاشقی را وقف لبخند محبت کن
شتابان میگریزد، فرصت جبران نمیماند
سوار آفتاب از دشتهای لاله میآید
چراغ عشق دارد هر که، سرگردان نمیماند
نشستم بر سر سجاده تقوا و میبینم
تو با سیب آمدی و چیزی از ایمان نمیماند
به پایان میرسد افسانه ما و شما آخر
برای هیچکس، جز نقطه پایان نمیماند
به دنبال چه میگردی که از خوب و بد دنیا
بهجز یک مشت حسرت در کف انسان نمیماند
مثل نسیم صبح بهاری، وزید و رفت
مانند گل، ز باغ ما دامن کشید و رفت
سر زد به ساحل دل تنهایی ام، ولی
چون موج، بیقراری ما را ندید و رفت
تا باغ عشق آمد و مانند قاصدک
یک حرف از پیام قلب ما نچید و رفت
چون ماه، پا به چشمه چشمان من نهاد
از دست پر ز خون مژگانم چکید و رفت
یک شب، کبوتر خیال خاطرات او
از بام آرزوی خواب ما پرید و رفت
اگر چه می رسد از هر طرف آواز درد اینجا
صدای دلنشینی دارد اما ، ساز درد اینجا
غروب عشق از اشک دل ما ارغوانی شد
بیا بنشین! تماشایی ست چشم انداز درد اینجا
نمی داند کسی از حال مشتاقی ما چیزی
نمی گوید زبان داغداران راز درد اینجا
هوای ناامیدی ، آسمان تلخ تنهایی
خیالم بی تو پر شد از پر پرواز درد اینجا
برای لحظه ای دست از سر دل برنمی دارد
تو را دارد بهانه، کودک لجباز درد اینجا
نوای ناله نی از گلوی بغض می آید
قلم در دست هایم شد غزل پرداز درد اینجا
دلم گرفته، چرا را کسی نمی داند
دلیل فاصله ها را کسی نمی داند
نشسته ام که بیایی به سمت خاطره ها
چگونه، کی و کجا را کسی نمی داند
نشانه های تو را گفته ام به مردم شهر
نشان کوی شما را کسی نمی داند
هوای هم سخنی کرده ام، ولی اینجا
شماره های خدا را کسی نمی داند
برای داغ دلم مرهمی نداشت کسی
نه درد را، نه دوا را کسی نمی داند
دلم گرفته از این شهر مرده ای که در آن
حدیث عشق و وفا را کسی نمی داند
چراغ روشن خورشید، از تبار شماست
سپیده ای که پس از شب دمید، کار شماست
اشاره ای به تو دارد هلال روشن ماه
زلال آیینه ها نام مستعار شماست
گمان کنم تو همان لیلی مثالی عشقی
که بی شمار ، مجنون در انتظار شماست
لب من و گل گلدان پشت پنجره ها
اگر به خنده شکوفا شد از بهار شماست
من از بهشت به دنبال عشق آمده ام
و سیب، سرخی لب های بی قرار شماست
به شوق دیدن رویت غزل نوشت، قلم
هر آنچه گفتم و خواندی، به افتخار شماست