شعر آدم

ابوالحسن درویشی مزنگی( آدم )

شعر آدم

ابوالحسن درویشی مزنگی( آدم )

 

آن سراب آرزو دریا نشد

من شدم مجنون و او لیلا نشد

گفت: می آیم که شیرینت شوم!

کوه ها کندیم و او پیدا نشد

دانه دانه اشک پاشیدم، ولی

آن کبوتر جلد بام ما نشد

سهم عشقم بود در پیشانی اش

این گره از سرنوشتم وا نشد

وعده فردای روشن داده بود

آن شب تیره ولی فردا نشد

هر دل عاشق که می دانم شکست

قلب "آدم" نیز استثنا نشد

سوختم تا تجربه آموختم

هیچکس بی تجربه دانا نشد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.