۰ نظر
۲۶ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۲۵
روزگارم غرق در دلتنگی است
ساز من محکوم بد آهنگی است
واقعیت را نمی بیند کسی
وقتی عینک های آنان رنگی است
شهر آهن ، شهر سیمان ، شهر دود
قلب های مردمانش سنگی است
نه مروت ، نه مدارا هست شان
هر که را دیدم خروس جنگی است
از سپیدی روی شان ، چون رومیان
روی دل هاشان سیاه زنگی است
عشق آنان با هوس آمیخته
دوستی شان خالی از یکرنگی است
گاری دنیای آنان پر شتاب
چرخ دل هاشان دچار لنگی است
خواب و آب و نان آنان روبراه
مشکل اصلی شان فرهنگی است
تا نشکند دلت، به دوایی نمی رسی
این گونه پرغرور، به جایی نمی رسی
بی بالِ عشق، از بیابان می توان گذشت
تا کعبه می روی، به خدایی نمی رسی!