فرق بین کعبه و بتخانه یادت رفته است
گم شدی انگار، راه خانه یادت رفته است
نیست در چشمان تو از شور و سرمستی نشان
خوردن خون دل پیمانه یادت رفته است
آمدی صید کبوترهای عاشق می کنی
دام آوردی، چرا پس دانه یادت رفته است
عقل را معیار عشقت کرده ای این روزها
گفت وگوهای دل دیوانه یادت رفته است
من همان مجنون مست روزهای رفته ام
های و هوی دیشب میخانه یادت رفته است
گاهگاهی دست لطفی بر سر آدم بکش
دل پریشان کرده ای و شانه یادت رفته است
شعرِآدم
دلم را برده ای، با لشکر زیر نقابی ها
سیاه ها، سرخ ها، یک دسته ی وحشی شرابی ها
ندارم آرزویی، گر شود روزی نصیب ما
پریدن، بال در بال شما، در اوج آبی ها
بهای عشق را مجنون و سرگردان شدن کردی
پشیمان نیستم، هرگز، از این کوچه خوابی ها
«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل»
تحمل می توانیم کرد، ما دل آفتابی ها
صبوری کن کلید هر دری در گردن صبر ست
شکیبایی ست هر جا نردبان کامیابی ها
خراب دوستان یک دل و با معرفت هستم
ملاک مرد بودن نیست، الّا این خرابی ها
شعرِ آدم از مجموعه وسوسه سیب
گرچه کوهی، از تو مشتی کاه میماند و بس
دستت از هر خواهشی کوتاه میماند و بس
ابرهای تیره می گیرند راه آسمان
چشمهای در آرزوی ماه میماند و بس
جای لبخندی که میکردی دریغ از دیگران
بر لبانت طرحی از یک آه میماند و بس
گوش بر حرف تو میبندند این نادوستان
محرم راز تو گوش چاه میماند و بس
انتهای این سفر در کولهبار زندگی
درد تنهایی و رنج راه میماند و بس
شعرِآدم از مجموعه "پیله خیال"
بدون تو بودن ، مگر می شود
مگر روزها بی تو سر می شود
کسی را که دادند از تو خبر
ز هر جز تویی بی خبر می شود
به تو سر سپردم ، به اصرار دل
ولی ، آخرش دردسر می شود
اگر مست چشمان تو شد دلی
چو من در دهان خطر می شود
تو گفتی که حل می شود مشکلم
ولیکن به خون جگر می شود
همه وعده های تو، درسررسید
حواله به روز دگر می شود
تو قصد سفر می کنی و دلم
به دنبال تو در به در می شود
دلم چون گل ست و تو باغ گلی
جدا از تو پژمرده تر می شود
مرا سیل سودای تو می برد
تو را لحظه ای دیده ترمی شود
زدی آتشم ، تا گلستان شوم
چرا شعله هی بیشتر می شود
لبت دم ز صلح و صفا می زند
دو چشم سیاه تو ، شر می شود
تو را می پرستد خدای هنر!
اگر دل شکستن هنر می شود
امید همه زندگی ام تویی
نکن نا امیدم ، اگر می شود