لقمان حکیم شهر دانایی بود
یک میکده پر زشور و شیدایی بود
این آدم کم حوصله امروزی
ضرب المثل صبر و شکیبایی بود
لقمان حکیم شهر دانایی بود
یک میکده پر زشور و شیدایی بود
این آدم کم حوصله امروزی
ضرب المثل صبر و شکیبایی بود
سودای تو، در سینه ی ما، جا شدنی نیست
در کوزه، نهان کردن دریا، شدنی نیست
کردم هوس چیدن یک خوشه ستاره
می خواهم و دارم خبر اما، شدنی نیست
بیهوده، نظر سوی من خسته نینداز
این پنجره با سنگ شما وا شدنی نیست
همپای عقابان نشود، بال کلاغان
دست من و دامان شما، ما شدنی نیست
هرگز نتوان تا لب آن چشمه سفر کرد
با پای منِ خسته ی تنها شدنی نیست
گفتم که دل از عشق گرفتیم و گذشتیم
لبخند تو می گفت که: حاشا! شدنی نیست!
آن شاخ نباتی که از او خواجه سخن گفت
جز با لب شیرین تو، معنا شدنی نیست
نذر من درویش، همین لحظه ادا کن
هی وعده ی فردا نده، فردا شدنی نیست!
می خوانمت!
عاشقانه ...
همچون غزلی ناب
صمیمی
مثل یک دوبیتی لطیف
عمیق
شبیه یک رباعی پرمعنا
باشکوه
چون قصیده ای زیبا
مانند منظومه ای نو
...
به قصد قربت می خوانمت!