شعر آدم

شعر  آدم





طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۳۶۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر آدم» ثبت شده است

 

 

جز جام می، کسی حریف غم نمی شود

هر همنشین که همدل و همدم نمی شود

آب زلال، می توان نوشید هر کجا

هر چشمه ای ولی، چو زمزم نمی شود

        درد جنون فقط به لیلی می شود دوا

داروی دیگری بر آن، مرهم نمی شود

باید وفا کنی و بیایی کنارِ من

داغِ فراقِ تو، به وعده کم نمی شود

دستم بگیر و دردهایم را به بوسه ای

یک باره چاره کن، که کم کم نمی شود

       من سعی کرده ام، ولی تقدیر من نبود

بی حکم او، به کوشش عالم نمی شود

بر من نگیر گر خطایی سر زند ز من

دانا به حرف ابلهی درهم نمی شود

ما را سری ست درخور قربانی شما

این سر، به پای هر کسی که خم نمی شود

طوفان ببار بر کویر من، که تشنه ام

رفع عطش، به قطره ی شبنم نمی شود

۱ نظر ۲۶ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۰۷
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

بر این کویر خشک، چو باران سری بزن

در حد یک سلام به یاران سری بزن

تا جام تو لبالب از شور جوانی است

گاهی به خالیِ خُم پیران سری بزن

       ما عهد خود نبرده ایم از یاد، لحظه ای

حتی اگر شکسته ای پیمان، سری بزن

دنیای آب و نان نگیرد از خودت تو را

گاهی بیا به محفل رندان سری بزن

تا کی اسیرِ شهر و خیابانِ عاقلان

دیوانه شو، به کوه و بیابان سری بزن

در جستجوست معنی انسان، تو نیز هم

از راه شک به وادی ایمان سری بزن

تقدیر ما ضمانت فردا نمی کند

همت کن و بیا همین الان سری بزن!



 

 

۰ نظر ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۳۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

بیرون بیا ازاین شب و بشکن حصار را

بسپار دست، عقل خود این بار کار را

تا کی اسیرِ دستِ یک دیوانه مثل دل

گاهی ببند، پای قلبِ بیقرار  را

پیرانه سر دوباره کردی یاد کودکی

دادی به باد، خرمن صبر و قرار را

هرگز،  به مقصدی که می خواهی نمی رسی

چون دیگری گرفت عصای اختیار را

بگذر از آن گلی که شد همراه خار و خس

در دست دیگری چو دیدی دست یار را

این روزها به صد بغل گل اعتماد نیست

باور نکن فقط به یک شاخه، بهار را

بر دشمنان امید وفا بسته ای، مگر

در چشم دوستان ندیدی طرح دار را

اینجا، به جز غبار، نصیبت نمی شود

بی خود امید بسته ای اسب و سوار را

در انتظار سر شکستن باش، نازنین

بازیچه دلت چو کردی  روزگار را

۰ نظر ۱۲ مرداد ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

باید  دوباره  عشق  را  معنا  کند کسی

وقت است شور تازه ای برپا کند کسی

دلتنگ های وهوی مستان است، آسمان

دستار عقل باید از سر وا کند  کسی

فریادکن که عاشقی! ... کفراست این سکوت

سودای عشق را مگر حاشا  کند کسی؟

تو شمع روشنی و ما پروانه های شب

از سرکشی شعله کی پروا کند کسی

روی تو دید و بانگ"اناالعشق" می زند 

باید، دوباره دار مهیا کند کسی!

آوای توست اینکه از میخانه می رسد!

مانند تو ندیده ام، غوغا  کند  کسی

تنها و غمزده در این گوشه نشسته ایم

بازی عشق می شود با ما کند کسی؟

۰ نظر ۱۰ مرداد ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

عشق زیباست اگر عاشق لیلا باشی

در بیابان جنون غرق تماشا باشی

زندگی فایده اش چیست اگر می خواهی

روز و شب غمزده روز مبادا باشی

جای این چاله پر آب، همان بهتر که

قطره باشی ...  ولی در دل دریا باشی

روزگاری که در آن دوست کند توبه ز عشق

بهتر آن است که دور از همه تنها باشی

ای که با خنده دل از عالم و آدم بردی

وقت آن است که آغاز زلیخا باشی!

۰ نظر ۰۶ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

چون گل بخند و این زمستان را بهار کن

گر چه گلی، عیادتی گاهی ز خار کن

هر چند نیست لایق دیدن، ولی شما

گاهی نظر به عاشق چشم انتظار کن

افراسیاب غصه ما را در حصار کرد

پایی بکوب و لشکرش را تار و مار کن

دنیا قمارخانه ی بود و نبود ماست

گاهی برای بودن ما هم قمار کن

بی دام و دانه کرده ای سیمرغ را به بند

صیاد من ! به این شکارت افتخار کن

از یاد برده ای همه قول و قرار خود

گاهی به یک اشاره ما را بیقرار کن

یک بوسه گفتمت، به پای این غزل بده

تو عین رحمتی، بیا یک را هزار کن

۰ نظر ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

نه دیواری دارد

نه میله ای

زندان من کوچک است

خیلی کوچک

پنجره هایش همیشه باز است

درهایش همیشه باز است

و درآن

هیچ وقت

هیچ چیز

زندانی نمی شود

نه سفر پرستوی خیال

نه هیاهوی گنجشک شک

نه غرغر جغد عقل

و نه حتی

قارقار تلخ کلاغ خاطره

که فردا

خواب را از چشم هایم خواهد دزدید

 

زندان من کوچک است

خیلی کوچک

 و فقط

به اندازه سکوت من جا دارد!

 

 

                                                               # از کتابِ " جور دیگر دیدن "



masalansher.ir

۰ نظر ۰۴ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

گرچه کوهی، از تو مشتی کاه می‌ماند و بس

دستت از هر خواهشی کوتاه می‌ماند و بس

ابرهای تیره می‌ گیرند راه آسمان

چشمه‌ای در آرزوی ماه می‌ماند و بس

جای لبخندی که می‌کردی دریغ از دیگران

بر لبانت طرحی از یک آه می‌ماند و بس

گوش بر حرف تو می‌بندند این نادوستان

محرم راز تو گوش چاه می‌ماند و بس

انتهای این سفر در کوله‌بار زندگی

درد تنهایی و رنج راه می‌ماند و بس

         از مجموعه:  پیله خیال

۰ نظر ۰۲ مرداد ۰۱ ، ۰۸:۰۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

افتاد بر پیشانی‌ام خط پریشانی

وقتی شنیدم در کنار من نمی‌مانی

گفتی فراموشت کنم حرف غریبی بود

این کار ممکن نیست، خیلی خوب می‌دانی

از عشق کردی توبه، من اصلاً نمی‌فهمم

آیا گناه است این‌چنین احساس انسانی؟

آوار شد بر باورت، حس عجیب شک

من ماندم و قلبی که دارد حس ویرانی

خود را نکن درگیر دانستن که همراه است

هر نقطه دانش با هزاران صفحه نادانی

هرگز، یقین در دام عقل ما نمی‌افتد

معنای انسان؛ انتخاب است و پشیمانی

اقرار کن غمگین بی من بودنی، وقتی

این آیه‌های عشق را با گریه می‌خوانی

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۲۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

نه سیم تار باش و نه مضراب هیچکس

نه بنده کسی و نه ارباب هیچکس

آزاده  باش و پیرو اندیشه  خودت

هرگز نشو ز زمره اصحاب هیچکس

با اختیار می توان آدم شدن، نشو

تصویر بی اراده ای در قاب هیچکس

تنها به بال های خود پرواز ممکن است

دل خوش نکن به قوت پرتاب هیچکس!

۰ نظر ۲۷ تیر ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)