بیرون بیا ازاین شب و بشکن حصار را
بسپار دست عقل خود ، این بار کار را
تا کی اسیر دست یک دیوانه مثل دل
گاهی ببند ، پای قلب بیقرار را
پیرانه سر دوباره کردی یاد کودکی
دادی به باد ، خرمن صبر و قرار را
هرگز به مقصدی که می خواهی نمی رسی
چون دیگری گرفت عصای اختیار را
بگذر از آن گلی که شد همراه خاروخس
در دست دیگری چو دیدی دست یار را
این روزها به صد بغل گل اعتماد نیست
باور نکن فقط به یک شاخه ، بهار را
بر دشمنان امید وفا بسته ای ، مگر
در چشم دوستان ندیدی طرح دار را
اینجا به جز غبار نصیبت نمی شود
بی خود امید بسته ای اسب و سوار را
در انتظار سر شکستن باش ، نازنین
بازیچه دلت چو کردی روزگار را
سهم من از دنیا بجز بختِ سیاهی نیست
جز چشم پر اشک و گلوی پر ز آهی نیست
من کیستم در این شب تاریکِ دور از تو
یک برکهٔ تنها که در او عکس ماهی نیست
من ماندم و سوسوی شمع خاطراتی دور
این روشنایی نیز، گاهی هست گاهی نیست
افتاده ای در چاه این دل مردگان ای دل
داد تو بیهوده ست ، اینجا دادخواهی نیست
چشم انتظار داوری ، اما نمی دانی !
این مردم دیوانه را در سر کلاهی نیست
عاشق نباش و هر کس دیگر که خواهی باش
جز عاشقی ، در چشم این مردم گناهی نیست
وقتی که دنیا این همه رنج است و تنهایی
رفتن از این غمخانه کار اشتباهی نیست
جنگیدن سربازها را من نمی فهمم
بر صفحه شطرنج هنگامی که شاهی نیست
تا کی تحمل می کنی نامردمی ها را
از ذلت این زندگی تا مرگ راهی نیست
آه ای قلم ، بنویس ! هر چه تلخ تر بنویس
این ناله های تلخ را جز شعر چاهی نیست
لاله بودم، داغ دیدم ، پَرپَرم کردی چرا
در قفس افتاده، بی بال و پرم کردی چرا
کور بودم ، دست هایت را عصا می خواستم
زهر خاموشی چکانیدی، کَرَم کردی چرا
گفته بودم چشم هایت، شمس شعرم می شود
رفتی و یک مثنوی چشم ترم کردی چرا
در دلم از عشق، صد آتش فشان افروختی
شعله ات می خواستم ، خاکسترم کردی چرا
خواهش "امن یجیب" هر شبم بودی ، ولی
دل شکستی ، ناامید و مضطرم کردی چرا
باورت پشت و پناهم بود، ای شیرین ترین
اعتمادم را نصیب خنجرت کردی چرا
داشتم در دل هوای با تو رفتن تا خدا
سیب از شیطان گرفتی کافرم کردی چرا
تشنه ام تشنه ، به من یک جرعه شبنم می دهی؟
نیمی از آن سیب سرخت را به آدم می دهی؟
دوست تر دارم بسوزم در نگاه گرم تو
شعله ای از شمع چشمانت به بالم می دهی؟
مثل ابراهیم در آتش ، گرفتار توام
از لبت آیا به من یک بوسه زمزم می دهی؟
من که از شادی ندارم سهم در دنیای تو
قسمتم را لااقل از آن همه غم می دهی؟
زخم دوری تو از صبرم فراتر رفته است
قلب خونین مرا یک نامه مرهم می دهی
سخت کوشیدم فراموشت کنم ، اما نشد
نا زنینم! بی وفایی یاد من هم می دهی؟
دیگران در کار آب و نان و ما در کار دل
ما هوادار دل و آنان پی انکار دل
مرکز دایره هستی ما چشمان او
دور رویش در طواف جاودان پرگار دل
بی خبر از دل،نمی دانم چه آمد برسرم
باید از دیده بگیرم گاه گاه اخبار دل
گفته بودی در دلم پنهان کنم راز تو را
فاش شد در قطره های گریه ام اسرار دل
بخت ما انگار چپ افتاده با ما مثل تو
ما پی شادی تو و تو پی آزار دل
آنچنان محو تماشای شما بودم که شد
مثل بدمستان رها از دست من افسار دل
دوری تو لرزه ها انداخت در ارگ دلم
می شوم ویران و تو می مانی و آوار دل
پیش پای دوست همچون بید سرخم کرده ام
می نهد با غمزه هایش بار هی بر بار دل
تو از ما دل بریدی ، ما بریدیم دل از این دنیا
سر ما و جنون و پای ما و دامن صحرا
مرور خاطراتت می کنم وقتی که می بینم
به دنبال تو می گردند، لحظه لحظه اینجا
ندیدم از تو جز نامهربانی ، مهربان من !
گرفتار است هر وعده که دادی پشت یک اما
دهان بستی و گوشم دوست دارد بشنود از تو
به جای سر به زیری ها، جواب تلخ سربالا
میان برکه تنهایی خود خشک خواهد شد
برای زندگی شوری ندارد رود بی دریا
گرفتار پریشانی و سرگردانی و حیرت
نشسته این من بی تو میان جمع ما تنها
دوباره شانه هامان می شود از اشک هامان تر؟
دوباره سایه هامان همدم هم می شوند آیا؟
من آدم می شوم، وقتی ببینم سیب در دستت
بگو! من با چه در دستم بیایم می شوی حوا؟