مستِ چشمانِ توام، این باده را از من نگیر
لطف کن، این دلخوشی ساده را از من نگیر
از همه دار و ندار من، غروری مانده است
این نشانِ مردمِ آزاده را از من نگیر!
مستِ چشمانِ توام، این باده را از من نگیر
لطف کن، این دلخوشی ساده را از من نگیر
از همه دار و ندار من، غروری مانده است
این نشانِ مردمِ آزاده را از من نگیر!
سودای تو، در سینه ی ما، جا شدنی نیست
در کوزه، نهان کردن دریا، شدنی نیست
کردم هوس چیدن یک خوشه ستاره
می خواهم و دارم خبر اما، شدنی نیست
بیهوده، نظر سوی من خسته نینداز
این پنجره با سنگ شما وا شدنی نیست
همپای عقابان نشود، بال کلاغان
دست من و دامان شما، ما شدنی نیست
هرگز نتوان تا لب آن چشمه سفر کرد
با پای منِ خسته ی تنها شدنی نیست
گفتم که دل از عشق گرفتیم و گذشتیم
لبخند تو می گفت که: حاشا! شدنی نیست!
آن شاخ نباتی که از او خواجه سخن گفت
جز با لب شیرین تو، معنا شدنی نیست
نذر من درویش، همین لحظه ادا کن
هی وعده ی فردا نده، فردا شدنی نیست!