با کلمات
با سکوت
با نگاه
حتی به زبان قاصدک ها
گفتنی نیست
عشق را
تنها می توان بوسید!
پیرمرد
با لبخند از کنارم گذشت:
" رسیدیم ته خط ! "
چه زود
برای من که معنای زندگی سفر است
چه تلخ !
همیشه همین است
وقتی به ته خط می رسی
که وقتش نیست !
میتوانی
راوی قصهای تلخ باشی
از اندوه بگویی
از ناامیدی
از نفرت
میتوانی
شاعر غزلی عاشقانه باشی
از شادی بنویسی
از امید
از مهربانی
داستان خود را زندگی کن
قلم
در دستان توست
سهراب
سهراب نام من است
مادرم عشق بود
و عقل پدرم
عشق دیوانه می کند
عقل اما
خود
دیوانگی ست
خسته
به سوی تو آمده ام
خسته از آب و خاک
خسته از خون
خسته از ایمان
از مرزهایی که دشمن می سازند
زندگی
بازی زیبایی نیست
خنجری در تقدیر من است
که در جستجوی آنم
نامت را به من بگو
سهراب
نام من است