شعر آدم

شعر  آدم





طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۴۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر نو» ثبت شده است

 

 

اشک در چشمانش

وبرلبانش

لبخند

حضورش

طعم شیرین شرم داشت!

و من به جای گل سرخ

با شورکودکانه

ماهی قرمز کوچکی را

به چشم روشنی آورده بودم

نه دستی بی تاب دستی بود

نه سری در آرزوی شانه ای

به افتخار عشق

مهمانی نگاه بود و سکوت

بی کلمه آمده بودیم!

 

# از کتابِ "جور دیگر دیدن"

۰ نظر ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

وقتی باران ببارد

خیابان خیس

پر می شود از نور

از رنگ

وقتی باران ببارد

خیالم سر ریز می شود

از خاطره شب های خیس

شب های چترهای بسته

وقتی باران ببارد

در یاد نیمکتی

خاطرات تو زنده می شود

و کلاغ هایی

که گرسنگی خود را قارقار می کنند

وقتی باران ببارد

انگشتانی سرد

دستانت را جست و جو می کنند

و چشمانی خیسم

تو را صدا می زند!

 

#از کتابِ "ایستگاه آخر"

۰ نظر ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

بیهوده بر طبل اندوه می کوبی

کسی زبان تو را نمی داند

پرپر زدن پرنده

لبخند رضایت می نشاند

بر لبان زندانبان

در سر زمین بستن و شکستن

سکوت نشانه خرد است

 

خاموش که باشی

به یاد تو

شاید

دقیقه ای سکوت کنند

شاید

شمعی روشن شود

به یاد تو

قلبی که روزگاری بود

و عاشق بود!

 

#از کتابِ " جور دیگر دیدن "

۰ نظر ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

ما خط هم را نمی خوانیم

ما حرف هم را نمی فهمیم!

من به زبان شرق می گویم،

تو با گوش غرب می شنوی!

من با حروف دل می نویسم،

تو با الفبای عقل می خوانی!

 

 

# از کتابِ  "جور دیگر دیدن"

۰ نظر ۰۱ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۵۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

حرف هایش طعم عجیبی دارد

شبیه مزه خاطرات تلخ

وقتی با لبخند همراه می شود

 

 

چشم هایش برق عجیبی دارد

شبیه آخرین سوسوی شمع

در چشم سپیده دم

.

سرد و یخ زده

انگشت هایش حس عجیبی دارد

شبیه پرتو آفتاب

 در غروب جمعه دی ماه

 

دستی نگاهش را می بندد

دستی لبخندش را پاک می کند

و در سکوت زندگی

فریادی در من آوار می شود!

 

(از کتابِ جورِ دیگر دیدن)

 

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

پشت هر پنجره

          شمعی روشن کن

و بالای هر در

           فانوسی

به ماه آسمان دل نبند

            و چشمک ستاره ها

 که به عشوه ابری

                   تو را فراموش می کنند

کسی می آید

               کسی که تو را

از شمع های پشت پنجره ها

و فانوس درهای منتظر

                   سراغ می گیرد !

 

(از کتابِ  ایستگاه آخر)

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۴۵
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

یکی هست

همیشه یکی هست

که جایی

تو را آرزو می کند

 

تو را می شناسد

تو  را  می بیند

مثل در آینه خودش را

 

یکی هست

شاید پشت دیوار خانه همسایه

شاید آن سوی دریاها

 

ولی

 همیشه

یکی هست !

 

(از کتابِ جور دیگر دیدن)

۱ نظر ۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۰:۲۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

نمی دانم

اصلا چرا باید بدانم

چه اهمیتی دارد

دلیل شیارهای سطح مریخ

جنس حلقه های زحل

و مرگ چند ستاره آن سوی راه شیری!

 

وقتی

چند کوچه

نه

چند خانه آن سوتر

کودکی گرسنه

تکه نانی را گریه می کند

 

 وقتی

به خاطر چند اسکناس که ندارد

پدری

نعش عصای پیریش را

بر دوش می کشد

 

وقتی زمین ما

در اشک و خون دور خودش می چرخد

 وقتی

موج نفرت از سر دنیا گذشته است

و من

هنوز برای تو

از عشق می نویسم

 

برای من و تو

چه اهمیتی دارد !

۰ نظر ۲۷ دی ۹۹ ، ۰۷:۳۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۰۴ دی ۹۹ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۹ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)