حرف هایش طعم عجیبی دارد
شبیه مزه خاطرات تلخ
وقتی با لبخند همراه می شود
چشم هایش برق عجیبی دارد
شبیه آخرین سوسوی شمع
در چشم سپیده دم
.
سرد و یخ زده
انگشت هایش حس عجیبی دارد
شبیه پرتو آفتاب
در غروب جمعه دی ماه
دستی نگاهش را می بندد
دستی لبخندش را پاک می کند
و در سکوت زندگی
فریادی در من آوار می شود!
(از کتابِ جورِ دیگر دیدن)
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.