شعر آدم

شعر  آدم





پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب

۱۶۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

شاعر که باشی، روزگارت فرق دارد
فصل زمستان و بهارت فرق دارد
پیراهن پاییز در چشم تو سبز است
با هر کسی نقش و نگارت فرق دارد
روزست یا شب، بستگی دارد به یارت
وقتی که او باشد کنارت فرق دارد
هم عاشق خورشید و هم مجنون ابری
لحظه به لحظه انتظارت فرق دارد
حرف دلت را قطره قطره، دیده خواند
با مردم دیگر، شعارت فرق دارد
گاهی چو دشت سبز، گاهی چون کویری
مانند احوالت، دیارت فرق دارد
پاییز، صبح سرد، تنها زیر باران
هم عشق، هم وقت قرارت فرق دارد
سرمستی از موسیقی آرام خاموشی
با دیگران حتی نوارت فرق دارد

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۰۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

داغ شد ، چون لاله زیبا کرد این آتش مرا

آفتاب قلب بودا کرد این آتش مرا

از ریا بر چهره کفرم نقابی داشتم

پرده ها را سوخت، رسوا کرد این آتش مرا

عقل را همچون کلاهی بر سر خود داشتم

تا شوم پنهان، که پیدا کرد این آتش مرا

سوز دل برداشت ازلب های من مهرسکوت

چون کلیم الله ، گویا کرد این آتش مرا

برگ برگ دفتر قلبم پر از اسرار بود

چون پیام رمز خوانا کرد این آتش مرا

سال ها اسپند بودم، بیقرار شعله ای

همچو خاکستر شکیبا کرد این آتش مرا

تلخ بودم، ترش بودم، غوره بودم، عاقبت

زد به جانم، مثل حلوا کرد این آتش مرا

کی به جامی می شود خاموش، این آتش فشان

باز هم محتاج دریا کرد این آتش مرا

روسپید از امتحان عشق بیرون آمدم

مثل یک ذرت شکوفا کرد این آتش مرا

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۴۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

موها سپیدتر شدند و دل سیاه تر

پیمانه پر شدست و دفتر پر گناه تر

زاهد به جامه ایم و در دل مثل دیگران

در پی پول و قدرتیم و اهل جاه تر

دادیم ز دست پاکی دوران کودکی

با یاد آن شود دو دیده گاه به گاه  تر

آن ترکه ها که دست ما دید از معلمان

تبدیل کردمان به گرگی سر به راه تر

انسان تباه می شود در این ریا شهر

عامی چون من تباه و آن عالم تباه تر

از بره ها چو گرگ ها، زخمی ست گردمان

سلطان حسین ما شد از عباس شاه تر

بیچاره ما عصا به دست کور داده ایم

افتاده ایم به چاله ای از چاه چاه تر

وارونه است کار جهان، تجربه کرده ام

هر کس که مدعی بود، پر اشتباه تر

از سادگی تا خرخره غرقیم در کلاه

بر سر نرفت هیچکس را زین کلاه تر

کردیم اعتماد به ابلیس و عاقبت

شد روزمان ز روی شیطان هم سیاه تر

معصوم چشم تو در این دنیا غریبه است

از دیده ات ندیده ام غمگین نگاه تر

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۲۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

از مردمی بجز همین صورت نمانده است

در مردمان عصر ما همت نمانده است

گویی که مقصد جهان آزار مردم است

از فتنه های او کسی راحت نمانده است

چندان که از جفای او خواری کشیده ایم

در هیچ کس نشانی از عزت نمانده است

نه رویش از زمین و نه بارش از آسمان

در روزگار ذره ای رحمت نمانده است

در کشت زار بی سر و سامان زندگی

یک خوشه نیز خالی از آفت نمانده است

نومید گوشه ای خزیدیم زیر بال غم

داریم هزار آرزو، فرصت نمانده است

شاید که می دهد خبر این روز های سخت

چیزی به وعده گاه قیامت نمانده است!

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۲۴
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

به آیه آیه چشم سیاه تو سوگند

به سوره سوره صبح نگاه تو سوگند

به باغ پر عطش لاله های لبخندت

به رازهای نگفته ، به آه تو سوگند

به آبشار شب پر شکوه گیسویت

به شمع روشن روی چو ماه تو سوگند

به توبه های شکسته ، به دست های دعا

به تکه های دل بی گناه تو سوگند

دلم به یاد تو آهنگ زندگی دارد

به آیه آیه چشم سیاه تو سوگند

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۴۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

به انسان تنها امیدی ندارم

به من های بی ما امیدی ندارم

به احوال دل هایتان بسته ام دل

به افکار زیبا امیدی ندارم

نه اهل بهشتم نه در بیم دوزخ

به آنجا و اینجا امیدی ندارم

اگرچه شب و روز درکارکوهم

به شیرین دنیا امیدی ندارم

کویرم که می میرم ازقحط باران

به امواج دریا امیدی ندارم

پر از آرزوها دلی پیر دارم

به تقدیرم اما امیدی ندارم

گرفتار رسوای گرداب عشقم

به دیوار حاشا امیدی ندارم

برای من امروز شمعی بیاور

به خورشید فردا امیدی ندارم

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۳۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

پروانه را به سر زمین لاله ها ببر
این داغ دیده را به جمع آشنا ببر
یک حرف عاشقانه، چشمم بر لبی ندید
گوشم بگیر و تا لب آن ماجرا ببر
در جستجوی عشق ، اگر گم شدی بیا
فانوس اشک گوشه چشم مرا ببر
بی تو به کار من نمی آید تپیدنش
چیزی نگو! بیا دلم را بیصدا ببر
نسل پلنگ منقرض شد در دیار ما
مانند ابر ، ماه را از شهر ما ببر
تنها ، امید مانده در قلبم ، بیا بگیر
این یادگار آخری را هم شما ببر
ما انتظار ساحل وصلی نمی کشیم
این تخته پاره غزل را هم بیا ببر

۰ نظر ۲۶ دی ۹۷ ، ۱۰:۱۴
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

سهم من از دنیا بجز بختِ سیاهی نیست

جز چشم پر اشک و گلوی پر ز آهی نیست

من کیستم در این شب تاریکِ دور از تو

یک برکهٔ تنها که در او عکس ماهی نیست

من ماندم و سوسوی شمع خاطراتی دور

این روشنایی نیز، گاهی هست گاهی نیست

افتاده ای در چاه این دل مردگان ای دل

داد تو بیهوده ست ، اینجا دادخواهی نیست

چشم انتظار داوری ، اما نمی دانی !

این مردم دیوانه را در سر کلاهی نیست

عاشق نباش و هر کس دیگر که خواهی باش

جز عاشقی ، در چشم این مردم گناهی نیست

وقتی که دنیا این همه رنج است و تنهایی

رفتن از این غمخانه کار اشتباهی نیست

جنگیدن سربازها را من نمی فهمم

بر صفحه شطرنج هنگامی که شاهی نیست

تا کی تحمل می کنی نامردمی ها را

از ذلت این زندگی تا مرگ راهی نیست

آه ای قلم ، بنویس ! هر چه تلخ تر بنویس

این ناله های تلخ را جز شعر چاهی نیست

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۵۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

عشق زیباست اگر عاشق لیلا باشی

در بیابان جنون غرق تماشا باشی

زندگی فایده اش چیست اگر می خواهی

روز و شب غمزده روز مبادا باشی

جای این چاله پر آب همان بهتر که

قطره باشی ولی در دل دریا باشی

روزگاری که در آن دوست کند توبه ز عشق

بهتر آن است که دور از همه تنها باشی

ای که با خنده دل از عالم و آدم بردی

وقت آن است که پایان زلیخا باشی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۴۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

حاصل جمع من و تو ما نبود

قطره ای از من در آن دریا نبود

در میان موج موج خنده ات

ساحل آرامشی پیدا نبود

گفته بودی جای من در قلب توست

در میان قلبت اما جا نبود

این مسافرخانه پر مشتری

جای مجنونی چو من شیدا نبود

دور از غوغای تلخ زندگی

خلوتی می خواستم ، اما نبود

۱ نظر ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۰۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)