جامی لبالب از شراب خانگی رسید
پاییز، فصل تازه ئ دیوانگی رسید
صبح است این که دردل گلدان شکفته است
این آیه ها، ز گریه باران شکفته است
باید دوباره، چترهای شوق وا شود
باید دلم، دوباره با عشق آشنا شود
کو اسب چوبی ام، که بتازم به نام تو
افسانه ای دوباره بسازم، به نام تو
کردم هوای چاه و زندان، ای برادران!
کو گرگ؟ تا مرا بدرَّد در خیالتان
در چشمْ آب و بر لبِ خود ناله کاشتم
در شوره زار دل، دوباره لاله کاشتم
پر شد هوای دل ز بوی یاس پر زدن
بال و پرم پُر است، از احساسِ پر زدن
دارد دوباره سر به هوا می شود دلم
از دام عقلِ خیره رها می شود دلم
باید دوباره با دل خود همنوا شوم
از قید و بند دانش و تقوا جدا شوم
دل می زند نهیب که از تن عبور کن
این بار بی من و شما، در او ظهور کن
وقت است در دو چشم من توفان بپاکنی
بر عهد سیب سرخ عصیانت وفا کنی
بشنو اذان عاشقی، خیرالعمل بخوان
برخیز و یک دو جرعه ازجام غزل بخوان
اسیر درد دوا را بهانه می گیرد
دلم دوباره شما را بهانه می گیرد
گمان کنم که هوایی خنده های تو شد
چنین که باد هوا را بهانه می گیرد
کنون که دیدن تان را محال می بیند
ببین چگونه صدا را بهانه می گیرد
ز عهدهای شکسته هزار قصه شنید
هنوز مهر و وفا را بهانه می گیرد
به باغ خاطره بردم کمی هوا بخورد
گل نگاه شما را بهانه می گیرد
حدیث عقل نوشتیم و او نمی خواند
جنون بی سروپا را بهانه می گیرد
تو رفتی و دل من رفت بی تو از دستم
برای گریه عزا را بهانه می گیرد!
اسیر درد دوا را بهانه می گیرد
دلم دوباره شما را بهانه می گیرد
گمان کنم که هوایی خنده های تو شد
چنین که باد هوا را بهانه می گیرد
کنون که دیدن تان را محال می بیند
ببین چگونه صدا را بهانه می گیرد
ز عهدهای شکسته هزار قصه شنید
هنوز مهر و وفا را بهانه می گیرد
به باغ خاطره بردم کمی هوا بخورد
گل نگاه شما را بهانه می گیرد
حدیث عقل نوشتیم و او نمی خواند
جنون بی سروپا را بهانه می گیرد
تو رفتی و دل من رفت بی تو از دستم
برای گریه عزا را بهانه می گیرد!
باید بگردم، باز هم پیدا کنم خود را
باید، جدا از این همه غوغا کنم خود را
من که خود از رنگ و ریای خود خبر دارم
یک روز، باید عاقبت رسوا کنم خود را
گاهی خودِ من باعثِ دردسر خویشم
یک جور باید از سرِ خود واکنم خود را
بردارم از دریا دل و، سر از بیابان ها
پرده نشین خانه ئ تقوا کنم خود را
قاضی شدم، هی حکمِ انکار شما دادم
این بار می خواهم ولی حاشا کنم خود را
من کیستم؟ اینجا چه می خواهم؟ نمی دانم
باید دوباره در خودم معنا کنم خود را !
دلم را برده ای، با لشکر زیر نقابی ها
سیاه ها، سرخ ها، یک دسته ی وحشی شرابی ها
ندارم آرزویی، گر شود روزی نصیب من
پریدن، بال در بال شما، در اوج آبی ها
بهای عشق را مجنون و سرگردان شدن کردی
پشیمان نیستم، هرگز! از این کوچه خوابی ها
«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل»
تحمل می توانیم کرد، ما دل آفتابی ها
صبوری کن کلید هر دَری در گردن صبر ست
شکیبایی ست هر جا نردبان کامیابی ها
خراب دوستان یک دل و با معرفت هستم
ملاک مرد بودن نیست، الّا این خرابی ها
کسی، در سینه دارد می زند طبلِ عزا، امشب!
مگر شمرِ نگاهت، کرد قصدِ کربلا امشب
میان قتلگاهم با دل صد پاره، افتاده
نشسته سوگوارِ من، غریب و آشنا امشب
نمی تابد بر این ویرانه از اُمیّد سوسویی
ندارد دور خود پروانه، شمع اشک ما امشب
پریشان مو، گریبان پاره، در سوگ تو می گریم
ز دلتنگی نمی گیرد، غمت در سینه جا امشب
دلم در حسرت یک جُرعه ی دیدار می سوزد
صدای العطش می آید از این نینوا امشب
دعا کردم، نکردی استجابت سنگ دل ! آخر
شکایت می برم از تو، به درگاه خدا امشب!
ای راز نهان ، راز نهان، راز نهانم
امروز تو را در غزلی تازه بخوانم
ممکن نشود رشته این عشق بریدن
لیلی تر ازآنی تو و مجنون تر از آنم
من هیچ، نگهدار ولی حرمت عشقت
یک لحظه به دامان محبت بنشانم
بی گرمی عشق تو به سردی زمستان
بی سبز حضور تو به زردی خزانم
مثل گل روییده به گلدان کویرم
باید تو بباری که من تازه بمانم
مهمان تماشای منی امشب و ای کاش
تا صبح ابد چشم به چشم تو بمانم