شد عاشق چشمان تو هر کس به طریقی
افتاد به زندان تو هر کس به طریقی
دلشاد نماندست، در این باغچه سروی
چون بید، پریشان تو هر کس به طریقی
در آتش سودای تو بال و پر من سوخت
لب تشنه باران تو هر کس به طریقی
تنها نه منم بی دل و دیوانه در این شهر
سرگشته و حیران تو هر کس به طریقی
تو عهد شکستی، ولی ما همه دادیم
جان بر سر پیمان تو هر کس به طریقی
هر چند محال است، بر آن است بچیند
گل از لب خندان تو هر کس به طریقی
یک دل به تو دادیم و گرفتیم به جایش
صد تیر ز مژگان تو هر کس به طریقی
با ساز تو می گرید و می خندد، چون من
شد برده ئ رقصان تو هر کس به طریقی
تو کعبه شدی و همه قافله ما
مجنون بیابان تو هر کس به طریقی
نشان کعبه در این کاروان نمی بینم
به سوی دوست کسی را روان نمی بینم
شرار دلبری و شوق و شور دل دادن
درون سینه ی پیر و جوان نمی بینم
اگر چه مدعی عاشقی فراوان است
از عاشقان حقیقت، نشان نمی بینم
بیا که مجلس ترحیم عشق برپا شد
و من، لبی که شود نوحه خوان نمی بینم
مگر لب تو دمد روح زندگی در ما
که این اراده، در آن مردگان نمی بینم
زمین ز مثل تو خالی ست،کرده ام تحقیق
چو روی ماه تو در آسمان نمی بینم
بیا پیاله ما پر کن از نشاط نگاه
که باده ای به جز این در جهان نمی بینم
این بار فقط قصه باران بنویسم
از تشنگی روح بیابان بنویسم
تا باخبر از حال دل من شوی، ای دوست!
باید که ز شمع و شب و طوفان بنویسم
دل بردی و من ماندم و تنهایی و حسرت
تا مثنوی دیده گریان بنویسم
پنهان شده ای از من و دیگر نتوانم
درد دل خود از همه پنهان بنویسم
افسانه خونین دل سوخته ام را
با اشک بر آن گوشه دامان بنویسم
با خاطره ی بازی باد و سر زلفت
مجموعه ای از شعر پریشان بنویسم
کارم ز شکیبایی گذشته ست و صبوری
تا چند ز پیراهن و زندان بنویسم
تقدیر مرا با لب سرخ تو نوشتند
باید غزلی از سر ایمان بنویسم
یکبار دگر قصه ای از عشق بگویم
یکبار دگر قصه عصیان بنویسم
مثل گل های روی قالی بود
همه وعده ها، خیالی بود
من به یاد شما بیابانگرد
خانه تو همین حوالی بود
گفته بودی که در کنارمنی
حرف هایت، چقدرعالی بود!
به گمانم که خواب می دیدم
دستم از دامن تو، خالی بود
خواب هایم پر از خیال وصال
گرچه، قول تو احتمالی بود
سنگ مفتی رها شد ازدستت
حاصلش این شکسته بالی بود
داشتم من، به قول تو باور
راه و رسم تو بیخیالی بود
به انسان تنها امیدی ندارم
به من های بی ما امیدی ندارم
کویرم که می میرم ازقحط باران
به امواج دریا امیدی ندارم
پر از آرزوها دلی پیر دارم
به تقدیرم اما، امیدی ندارم
به احوال دل هایتان بسته ام دل
به افکار زیبا امیدی ندارم
گرفتار رسوای گرداب عشقم
به دیوار حاشا امیدی ندارم
نه اهل بهشتم نه در بیم دوزخ
به آنجا و اینجا امیدی ندارم
برای من امروز شمعی بیاور
به خورشید فردا امیدی ندارم