شعر آدم

شعر  آدم





طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۴۶۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر معاصر» ثبت شده است

 

آی مردم ! من همین تن نیستم

این که می بینید ، این  من نیستم

خانه می بینید و صاحب خانه نه

پوست می بینید و مغز و دانه نه

در درونم من شبیه آتشم

همنشین شعله های سرکشم

یک زمان پر می کشم تا آسمان

یک زمانی زیر خاکستر نهان

یک زمان عقل و زمانی عشق ناب

گاه معجونی از این دو مستطاب

های مردم !های ! من هم آدمم

گاه با شادی و گاهی درغمم

های مردم ! من همه تن نیستم

نه ! خطا گفتم ، تن اصلا نیستم

۱ نظر ۱۲ تیر ۹۷ ، ۰۸:۵۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

از حصار زندگی پرواز می خواهد دلم

نوحه بس کن ، یک دهن  آواز می خواهد دلم

از سکوت همنشینان خسته ام، فریاد کن

هم سخن، همراه، هم آواز می خواهد دلم

دردها ناگفته دارم ، سنگ می خواهم صبور

درد مندی همچو خود همراز می خواهد دلم

گوش مالی ها کشیدم از زمین و آسمان

کودکی پیرم، کمی هم ناز می خواهد دلم

نغمه تار  و سه تار و ناله چنگ و رباب

خوش بود، اما کمی هم جاز می خواهد دلم

مانده ام در پشت درهایی که عمری بسته بود

سوی آبی ها، دو چشم باز می خواهد دلم

خواب ها، کابوس تر از بختک بیداریست

خفته بیدارم که خواب ناز می خواهد دلم

زندگانی راه همواری است، بی بالا و پست

گاه راه پر زدست انداز میخواهد دلم

بس که پایان بوده ام چون نقطه هر آغاز را

پای پرگارم، خط آغاز می خواهد دلم

من نمی گویم ید بیضا بیارید و عصا

یک سر سوزن ولی اعجاز میخواهد دلم

حافظ و سعدی نمی گویم، ولی کو بیدلی

عاشقی، رندی غزل پرداز می خواهد دلم

صفحه شطرنج عاشق شاه می خواهد چه کار

تا فداسازم سری، سرباز میخواهد دلم

چون هوای دودآلوده، دلم اینجا گرفت

یک نفس پرواز تا شیراز می خواهد دلم

بیدها مجنون چشم نرگس شیرازیند

من ولی بالای سروناز می خواهد دلم

گرچه چشمان شما، صلح و صفا دارد به دل

غمزه  مژگان تیرانداز می خواهد دلم

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۷ ، ۰۸:۵۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

دل بسته ای به لحظه های همنشینی اش

یک روز هم ، نمی توانی تا نبینی اش

دل برده با نگاه گرم و حرف های سرخ

امید بسته ای به فصل بوسه چینی اش

با این گمان  ، که نیمه گمشده تو است

با دلهره  به دلبری  برمی گزینی اش

او بی خبر ز خواهش انگشت های تو

تو  پای  بسته  حیا  و  شرمگینی اش

او عشق را به  آسمان  پیوند می دهد

تو عاشقی ، اگرچه از نوع زمینی اش

مانند سیب سرخ، تو می خواهی اش؛ ولی

دستت  نمی رسد ، که ز شاخه بچینی اش

 


۰ نظر ۰۹ تیر ۹۷ ، ۰۸:۲۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

از مردمی بجز همین صورت نمانده است

در مردمان عصر ما همت نمانده است

انگار در وجود ما از پا فتادگان

تاب و توان ذره ای حرکت نمانده است

گویی که مقصد جهان آزار مردم است

از فتنه های او کسی راحت نمانده است

چندان که از جفای او خواری کشیده ایم

در هیچ کس نشانی از عزت نمانده است

نه رویش از زمین و نه بارش از آسمان

در روزگار ذره ای رحمت نمانده است

در کشت زار بی سر و سامان زندگی

یک خوشه نیز خالی از آفت نمانده است

هر در زدیم ، پاسخ منفی شنیده ایم

در ذهن ما تفکر مثبت نمانده است

نومید گوشه ای خزیدیم زیر بال غم

داریم هزار آرزو ، فرصت نمانده است

پنجاه بار برده ایم این بار و دیده ایم

در کوله بار عمر جز زحمت نمانده است

شاید که می دهد خبر این روز های سخت

چیزی  به  وعدگاه  قیامت  نمانده است!

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۷ ، ۱۲:۱۹
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

باران نم نم و من و جنگل به یاد تو

مانند  شب ،  در انتظار  بامداد  تو

اینجا سکوت می وزد  و پرده  خیال

درخاطرات خود پراست ازبوی باد تو

مانند قلب من دل  جنگل گرفته است

در انزوای  دوری از لبخند شاد  تو

بی تو خمار لحظه های با تو بودنم

افتاده  مستی ام ، به  دام  اعتیاد  تو

دست دعا به آسمان دارم که تا شود

لطفت به  کام ما  و دنیا بر مراد تو

درمن نمانده آرزویی ، جز قدم زدن

تا  انتهای  زندگی  ،  در امتداد  تو

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۷ ، ۰۸:۴۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

نه سرمستی آرزو

نه سرگرانی نومیدی!

نه رویای شیرین عشق

نه تلخی حقیقت تنهایی

 

نه!

هیچ چیز

مرا به خویش نمی خواند

 

نه هیچ چیز !

زندگی

هنوز
جرعه مرگ را در جام تجربه دارد
۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۵۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

سهراب

سهراب نام من است

مادرم عشق بود

و عقل پدرم

عشق دیوانه می کند

عقل اما

خود

دیوانگی ست

 

خسته

به سوی تو آمده ام

خسته از آب و خاک

خسته از خون

خسته  از ایمان

از مرزهایی که دشمن می سازند

 

زندگی

بازی زیبایی نیست

خنجری در تقدیر من است

که در جستجوی آنم

نامت را به من بگو

سهراب

نام من است

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۳۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

سیب

در دستان تو

بگذار اتفاق بیفتد


 سرنوشتی تازه را

این هبوط شیرین

بر پیشانی زندگی می نویسد

 

بگذار اتفاق بیفتد

در نگاهی

نوازشی

بوسه ای

 

 

#ادم

۰ نظر ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۱۹
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

شکلی شبیه مردمان محترم دارد

گوشه لبخندش کمی ته رنگ غم دارد

مثل همه مدعیان اهل اندیشه

او هم همیشه لای انگشتش قلم دارد

اما ندیدم یک دو خطی چیز بنویسد

انگار کبریت سوادش نیز نم دارد

امروز از او هیچ کاری برنمی آید

هر "پس چه شد "پاسخ "فردا می کنم" دارد

هنگام پیروزی خودش هست و تلاش او

روز شکستش تا بخواهی متهم دارد

آزاده ای اهل تواضع که شب و روزش

در پیشگاه اهل قدرت پشت خم دارد

رفتار او مانند ماری خوش خط و خال است

اما نه از نوع خطرناکش که سم دارد

از کوزه عقلش نمی هرگز نمی بینی

در حرف هایش تا بخواهی " من منم " دارد

در عشق از مجنون ، صدها بار عاشق تر

همراه لیلا ، دو سه تا شیرین هم دارد

وقتی شنیدم ادعای شاعری کرده

فهمیده ام مانند من یک تخته کم دارد

 

#ادم

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۲۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)