بازی روزگار به پایان نمیرسد
کشتی ما به آخرِ توفان نمیرسد
شب تا سحر نشسته در راهِ اجابتیم
دستِ دعای ما به آن دامان نمیرسد
مشتاق دیدن طبیب چشم های توست
بیمارِ عشق، گر چه به درمان نمیرسد
ما را به بوی غنچهای مهمان کنی بس است
سهمی به ما از آن لبِ خندان نمیرسد
چون بیدِ مانده در زمستانیم و عمرِ ما
تا فصلِ سبزِ زلفِ پریشان نمیرسد
راه خطای عهد شکستن، به جان تو
حتی به انتهای خیابان نمیرسد
دست ریا به پرده کعبه رساندهای
دستِ دلت به خانه ایمان نمیرسد
کویر بخت ما را فصل باران می رسد آخر
صدای موج ، تا گوش بیابان می رسد آخر
اگر چه سخت می گردد جهان برکام ما امروز
تحمل کن که روزی دور آسان می رسد آخر
ز بی مهری یاران، داغ ها بر قلب خود داری
صبوری کن که هردردی به درمان می رسد آخر
اجابت می شود این بغض های در گلو مانده
شبی دست دعای ما، به دامان می رسد آخر
کبوتر با کبوتر می کند پرواز روزی باز
پریشان دل به گیسوی پریشان می رسد آخر
خراب انتظاری و خمار جرعه ای دیدار
زمان مستی چشمان گریان می رسد آخر
غزل های قشنگی ثبت کن در دفتر عمرت
کتاب زندگی روزی به پایان می رسد آخر
من از نگاه تو با عشق آشنا شده ام
به لطف خنده تو، غرق در بلا شده ام
شنیدم از لب تو حرف های مثل شکر
و بی هوا، به قند تو مبتلا شده ام
خمیده قامتم، اما نه زیر بار زمان
به روزگار جوانی، ز غصّه تا شده ام
ز عافیت طلبی نیست دست ما به عصا
عصا گرفته ام اکنون که خود عصا شده ام
میان من و تو یک جمع، فاصله افتاد
ببین دوباره برای شما، شما شده ام
دوام آتش عشقت، دو شعله بیش نبود
دوباره چون نیِ تنهایِ بی نوا شده ام
گذشت کار من از شرح عاشقی دادن
برو بپرس از آیینه ها چرا شده ام!
از شب تیره سپیدی سحر دارم طلب
از دعا و آه پر سوزم اثر دارم طلب
رفت ایام جوانی در پی علم و هنر
شور و شوق عاشقی پیرانه سر دارم طلب
چون عروس عشق بی چون وچرا دل می برد
عشق را بی هیچ اما و اگر دارم طلب
شاخه های بخت ما از روز اول خشک بود
میوه ای از این درخت بی ثمر دارم طلب
گفته بودی شرط دل داری تو سر دادن است
تا نهم سر پیش پای تو تبر دارم طلب
تا به کی مانند مرغان دانه بر چینم ز خاک
چون عقاب از زندگانی بال و پر دارم طلب
چون جوانی، نیستم این روز ها اهل خطر
وصل می خواهم ولی بی دردسر دارم طلب
ما قناعت پیشگان با بوی بادامی خوشیم
از دو چشم نازنینش یک نظر دارم طلب
قصه ی باغِ گل بی خار را باور نکن
داستانِ گنج دور از مار را باور نکن
ابله و عاقل ندارد، چشم دل را باز کن
مست را باور نکن، هشیار را باور نکن
هیچ کس از راز عالم جز خدا، آگاه نیست
مدعی صاحب اسرار را باور نکن
" گفت در سر عقل باید ، بی کلاهی عار نیست "
سر اگر عاقل نشد، دستار را باور نکن
عادت کج رفتن از سر کی توان انداختن
ادعای توبه پرگار را باور نکن
عطر می خواهی ببو و زهر می خواهی بچش
وصف های کاسب بازار را باور نکن
شاید این ساز و نوا، آوای آه و ناله است
تا به چشم خود ندیدی، تار را باور نکن
حرف اگر حرف ست، پنهانی نمی بایست گفت
وعده ی پنهانی دلدار را باور نکن!
حرف های بر زبان رفته ندارد اعتبار
حرف پنهان در نگاه یار را باور نکن
ماییم و سری بی سر و سامان و دگرهیچ
اندوه فراق و غم هجران و دگر هیچ
سهمی به من از سیب نگاه تو ندادند
من ماندم و رسوایی عصیان و دگر هیچ
تو رفتی و من ماندم و تلخی جدایی
تنهایی و تاریکی و توفان و دگر هیچ
یک عمر در این گوشه به یاد تو نشستم
با خون دل و دیده گریان و دگر هیچ
در چشم خود از یاد حضور تو ندارم
جز خاطره زلف پریشان و دگر هیچ
آخر به جنون می کشد این قصه شیرین
آوارگی و کوه و بیابان و دگر هیچ
از عشق ندیدی که چه شد حاصل یوسف
یک پیرهن پاره و زندان و دگر هیچ