شعر آدم

شعر  آدم





طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۶۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

 

به انسان تنها امیدی ندارم

به من های بی ما امیدی ندارم

کویرم که می میرم ازقحط باران

به امواج دریا امیدی ندارم

پر از آرزوها دلی پیر دارم

به تقدیرم اما، امیدی ندارم

به احوال دل هایتان بسته ام دل

به افکار زیبا امیدی ندارم

گرفتار رسوای گرداب عشقم

به دیوار حاشا امیدی ندارم

نه اهل بهشتم نه در بیم دوزخ

به آنجا و اینجا امیدی ندارم

برای من امروز شمعی بیاور

به خورشید فردا امیدی ندارم

۰ نظر ۲۸ خرداد ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

ما مردم خرسند و درویشیم

آزاده از هرچه کم و بیشیم

دنیا پر از گرگ است از هر سو

بیچاره ما دراین میان میشیم

هر چه عسل در کوزه آنها

ماها فقط در معرض نیشیم

آن دیگران چون پسته خندانند

ما له شده مانند کشمیشم

شادی نصیب ما نمی گردد

ما زاده اندوه و تشویشیم

بس درد دیدیم در نگاه خلق

فارغ ز رنج و غصه خویشیم

در بازی اهل زمانه ما

یا ششدریم، یا یکسره کیشیم

حرف دل ماها فقط آه است

ما مردم خرسند و درویشیم

۰ نظر ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

در باغ نشسته ایم و خاریم

سرویم، ولی نصیب داریم

چون بید، همیشه سر به زیریم

چون لاله همیشه داغداریم

عمری ست در آرزوی عشقیم

بیهوده ولی در انتظاریم

دریای اسیر دست موجیم

چون باد، همیشه بی قراریم

ابریم که سرنوشت ما را

با گریه نوشت، تا بباریم

در حلقه دوستان نشستیم

انگار که در حصار ماریم

از زخم پر است گرده ما

چندی ست دگر نمی شماریم

جز یک دل صاف و ساده، چیزی

در عالم بیدلی نداریم

این غصّه نمی رسد به پایان

ما، قصّه ی تلخ روزگاریم!

۰ نظر ۲۱ خرداد ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

کویر تشنه  لبخندم ، آب می خواهم

خمار چشمه چشمم، شراب می خواهم

امید جرعه دیدار، نیست با بختم

خیال روی تو را، چون سراب می خواهم

نشسته ام چو سیاهی به کنج عزلت خود

و از نگاه  شما آفتاب می خواهم

شب جدایی و چشمم در انتظار به ماه

برای دیدن تو، قرص خواب می خواهم

نگفتمت که بیایی به قاب چشمانم

زچشم های توعکسی، به قاب می خواهم

بگو به قاصد قهرت، سری به ما بزند

هزار گریه نوشتم، جواب می خواهم

نخورد تیر دعایم ، به بال های اجابت

تفنگ خالی عشقم ، خشاب می خواهم

شبیه شمع، به پروانگی  قبولم  کن

بسوز بال و پرم را، عذاب می خواهم

 

۰ نظر ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۰۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

همراه خود، به قلّه ی ایمان ببر مرا

تا رویشِ دوباره ی عصیان ببر مرا

چون موج، تا کرانه ی تنهایی ام بیا

دستم بگیر و تا دلِ توفان ببر مرا

از شورِعشق، قصه ای در جانِ من بخوان

با جامه ی دریده، تا زندان ببر مرا

ماندم میان عقل و دل، سرگشته مثل شَک

تا شهرِ عاشقانِ سرگردان ببر مرا

ای خنده های نَم نَمت آیینه ی بهار

تا صبحِ چشم های پر باران ببر مرا

از این بهشتِ خالی از انسان، دلم گرفت

تا مرزِ سیب، تا خود، شیطان ببر مرا!

۰ نظر ۰۶ خرداد ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

بازی روزگار به پایان نمی‌رسد

کشتی ما به آخرِ توفان نمی‌رسد

شب تا سحر نشسته در راهِ اجابتیم

دستِ دعای ما به آن دامان نمی‌رسد

مشتاق دیدن طبیب چشم های توست

بیمارِ عشق، گر چه به درمان نمی‌رسد

ما را به بوی غنچه‌ای مهمان کنی بس است

سهمی به ما از آن لبِ خندان نمی‌رسد

چون بیدِ مانده در زمستانیم و عمرِ ما

تا فصلِ سبزِ زلفِ پریشان نمی‌رسد

راه خطای عهد شکستن، به جان تو

حتی به انتهای خیابان نمی‌رسد

دست ریا به پرده کعبه رسانده‌ای

دستِ دلت به خانه ایمان نمی‌رسد

 

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

کویر بخت ما را فصل باران می رسد آخر

صدای موج ، تا گوش بیابان می رسد آخر

اگر چه سخت می گردد جهان برکام ما امروز

تحمل کن که روزی دور آسان می رسد آخر

ز بی مهری یاران، داغ ها بر قلب  خود داری

صبوری کن که هردردی به درمان می رسد آخر

اجابت می شود این بغض های در گلو مانده

شبی دست دعای ما، به دامان می رسد آخر

کبوتر با کبوتر می کند پرواز روزی باز

پریشان دل به گیسوی پریشان می رسد آخر

خراب انتظاری و خمار جرعه ای دیدار

زمان مستی چشمان گریان می رسد آخر

غزل های قشنگی ثبت کن در دفتر عمرت

کتاب زندگی روزی به پایان می رسد آخر

 

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

من از نگاه تو با عشق آشنا شده ام

به لطف خنده تو، غرق در بلا شده ام

شنیدم از لب تو حرف های مثل شکر

و بی هوا، به قند تو مبتلا شده ام

خمیده قامتم، اما نه زیر بار زمان

به روزگار جوانی، ز غصّه تا شده ام

ز عافیت طلبی نیست دست ما به عصا

عصا گرفته ام اکنون که خود عصا شده ام

میان من و تو یک جمع، فاصله افتاد

ببین دوباره برای شما، شما شده ام

دوام آتش عشقت، دو شعله بیش نبود

 دوباره چون نیِ تنهایِ بی نوا شده ام

گذشت کار من از شرح عاشقی دادن

برو بپرس از آیینه ها چرا شده ام!

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

از شب تیره سپیدی سحر دارم طلب

از دعا و آه پر سوزم اثر دارم طلب

 رفت ایام جوانی در پی علم و هنر

شور و شوق عاشقی پیرانه سر دارم طلب

 چون عروس عشق بی چون وچرا دل می برد

عشق را بی هیچ اما و اگر دارم طلب

 شاخه های بخت ما از روز اول خشک بود

میوه ای از این درخت بی ثمر دارم طلب

 گفته بودی شرط دل داری تو سر دادن است

تا نهم سر پیش پای تو تبر دارم طلب

 تا به کی مانند مرغان دانه بر چینم ز خاک

چون عقاب از زندگانی بال و پر دارم طلب

 چون جوانی، نیستم این روز ها اهل خطر

وصل می خواهم ولی بی دردسر دارم طلب

 ما قناعت پیشگان با بوی بادامی خوشیم

از دو چشم نازنینش یک نظر دارم طلب

 

۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۵:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)