شعر آدم

شعر  آدم





طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۶۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

قصه ی باغِ گل بی خار را باور نکن

داستانِ گنج دور از مار را باور نکن

ابله و عاقل ندارد، چشم دل را باز کن

مست را باور نکن، هشیار را باور نکن

هیچ  کس از راز عالم جز خدا، آگاه نیست

مدعی صاحب اسرار را باور نکن

" گفت در سر عقل باید ، بی کلاهی عار نیست "

سر اگر عاقل نشد، دستار را باور نکن

عادت کج رفتن از سر کی توان انداختن

ادعای توبه پرگار را باور نکن

عطر می خواهی ببو و زهر می خواهی بچش

وصف های کاسب بازار را باور نکن

شاید این ساز و نوا، آوای آه و ناله است

تا به چشم خود ندیدی، تار را باور نکن

حرف اگر حرف ست، پنهانی نمی بایست گفت

وعده ی پنهانی دلدار را باور نکن!

حرف های بر زبان رفته ندارد اعتبار

حرف پنهان در نگاه یار را باور نکن

۰ نظر ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

ماییم و سری بی سر و سامان و دگرهیچ

اندوه فراق و غم هجران و دگر هیچ

سهمی به من از سیب نگاه تو ندادند

من ماندم و رسوایی عصیان و دگر هیچ

تو رفتی و من ماندم و تلخی جدایی

تنهایی و تاریکی و توفان و دگر هیچ

یک عمر در این گوشه به یاد تو نشستم

با خون دل و دیده گریان و دگر هیچ

در چشم خود از یاد حضور تو ندارم

جز خاطره زلف پریشان و دگر هیچ

آخر به جنون می کشد این قصه شیرین

آوارگی و کوه و بیابان و دگر هیچ

از عشق ندیدی که چه شد حاصل یوسف

یک پیرهن پاره و زندان و دگر هیچ

۰ نظر ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

شوق ترانه درگلوی ساز می میرد

بی تو نوای تار خوش آواز می میرد

نی دیگر اسرار جدایی ها نمی گوید

در سینه نیزارها این راز می میرد

مردانه مردن صحنه زیبای این جنگ است

شاهی که قبل از آخرین سرباز می میرد

پرواز، گاهی می شود در دست مرگت داس

گاهی دلت در حسرت پرواز می میرد

زنده نکن این مرده را با وعده فردا

وقتی که فردا، بی حضورت، باز می میرد

ترسی ندارد از صدای پای پایانش

وقتی کسی در نقطه آغاز می میرد

۰ نظر ۲۳ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

گذشت دور زمستان، بیا دوباره شروع کن

شبیه غنچه ئ خندان، بیا دوباره شروع کن

 

به خواهش دل تنگت، بزن به دریا دل

نترس از شب و طوفان، بیا دوباره شروع کن

 

کویر، تشنه ئ آوای گام های شماست

به نام حضرت باران، بیا دوباره شروع کن

 

به این خمارِ به ماتم نشسته ئ تنها

شراب شوق بنوشان، بیا دوباره شروع کن

 

دوباره قصه ی آدم، دوباره قصه ی حوا

دوباره قصه ی شیطان، بیا دوباره شروع کن

 

بیا ز شاخه بچین سیب سرخ عصیان را

همین ثانیه، الان، بیا دوباره شروع کن!

 

۰ نظر ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۰۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

ای دیدن تو لحظه لحظه روزگار نو

نوروز آمد و دوباره شد بهار نو

بردی ز دست هر چه بود از عقل و دل مرا

دارم به سر هنوز هم فکر قمار نو

من می پَرم به بالِ عقل از درّه های عشق

می گیردم دو چشم شوخت در حصار نو

کشتم به صد مجاهدت این اژدها، ولی

می پرورم در آستین ام  باز ...  مار نو

اینجا نشسته، می زنم فریاد: "عاشقم"!

پس کی دوباره می بری ام پای دارنو

گر چه به جاست از ازل پیمان عاشقی

می گیری از لبان من قول و قرار نو

درویش را به دلق کهنه خوش تر است دل

یار قدیم،  پیش ما، بهتر ز یار نو

از حرف های کهنه ما، دوست خسته شد

امسال می روم پی شعر و شعار نو!

۰ نظر ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

بگذار تا بمانم اینجا، در حصار خودم

اینجا درون آینه، در انتظار خودم

 

مرا چه کار به دنیای پر هیاهوتان

        گم کرده ام خود خودم را، بیقرار خودم

 

 

       نه ترشده ست دیده ای، نه تنگ شد دلی

از زار زار گریه  ام، بر حال زار خودم

 

آماده ام بیا، تو ماندی و من رفیق

خود بافتم، گره زدم، طناب دار خودم!

۰ نظر ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

نصیب ما همه بیچارگی ودر به دری ست

و آن چه دیده ا ی، تازه نتایج سحری ست

خبر زشادی و شور و نشاط اینجا نیست

اگر به خنده لبی بازشد ز بیخبری ست

جهان به کام کسی می شود که اهل هواست

پیاله من وتو، پر ز قهوه قجری ست

ببین چگونه گلستان، پرازکلاغ شده

گل مراد من آنجا به دامن دگری ست

نگار من که ز من روی می کند پنهان

به چشم مردم دیگر ولی به جلوه گری ست

دلم چو برگ گل و قلب او به سختی خار

حکایت من و او قصه ای ز دیو و پری ست

به چشم های خود ما هم اعتمادی نیست

که مثل باد همیشه به کار پرده دری ست

هر آنکسی که در این روزگار قدر یدید

بدان که بر سر او هم کلاه بی هنری ست

به عالمی خبر از حال خویش دادم،گفت :

اسیراره شدن، بازتاب بی ثمری ست!

۰ نظر ۱۰ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۲۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

لاله بودم، داغ دیدم ، پَرپَرم کردی چرا؟

در قفس افتاده، بی بال و پرم کردی چرا؟

           گفته بودم چشم هایت، شمس شعرم می شود

رفتی و یک مثنوی چشم ترم کردی چرا؟

در دلم از عشق، صد آتشفشان افروختی

شعله ات می خواستم ، خاکسترم کردی چرا؟

خواهش "امن یجیب" هر شبم بودی ، ولی

دل شکستی ، ناامید و مضطرم کردی چرا؟

باورت پشت و پناهم بود، ای شیرین ترین

اعتمادم را خراب خنجرت کردی چرا؟

داشتم در دل هوای با تو رفتن تا خدا

سیب از شیطان گرفتی کافرم کردی چرا؟

 

۰ نظر ۲۸ بهمن ۰۱ ، ۰۸:۵۵
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

شبیه خواب و خیالی، شبیه رویایی

اگر چه رفته ای، اما همیشه اینجایی

به چشم عشق، تو را غیبتی نمی افتد

چو ماه، در دل شب های تیره پیدایی

بدون هرم نفس های زندگی بخشت

نی شکسته ما برنیارد آوایی

شود چو قطره ی اشکی به سوی تو جاری

برای ماهی قلبم، تو مثل دریایی

به جای کوزه اگر چه شکسته ای دل من

برای من تو همانی، همان که لیلایی

من از ازل پی معنای زندگی بودم

تویی که پاسخ هر پرسشم ز معنایی

درون سینه تپش های قلب عاشق من

شهادتی ست بر این آرزو که می آیی

تو را نه دیده، که قلبم گرفته در آغوش

اگر چه رفته ای، اما همیشه اینجایی!

۰ نظر ۱۸ بهمن ۰۱ ، ۰۹:۰۹
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

تمام زندگی ام مثل خواب تلخی بود
از این خیال نصیبم سراب تلخی بود
تمام عشق تو را جرعه جرعه نوشیدم
نداشت مستی ، گرچه شراب تلخی بود
سکوت پاسخ ابراز عشق من به تو بود
درست شاید، اما جواب تلخی بود
به احترام، شما کرده ای خطاب مرا
که از زبان تو اما خطاب تلخی بود
بریدم از تو به اجبار عقل و می دانی
بریدن از تو ، چقدر انتخاب سختی بود
حکایت من و تو هم بسر رسید، ولی
کتاب قصه ما هم کتاب تلخی بود!

۰ نظر ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۰۶:۰۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)