۰ نظر
۰۹ مهر ۹۸ ، ۰۸:۳۳
من دایره ی بسته و تو نقطه ی پرگار
از فاصله ها خسته و از هندسه بیزار
دوریم ز هم مثل دو تا خط موازی
دستم به تو هرگز نرسد، مثل گل و خار
در دفتر تقدیر نوشتند که باشم
من مدعی شمع و تو پروانه ی انکار
فالی زدم و خواجه چنین گفت به پاسخ:
افتاده به فال تو و او سایه ی دیوار
در عشق رسیدن نه محال است و نه ممکن
اثبات شد این مساله در مرکز آمار
لبریز شد از اشک طلب کاسه ی صبرم
هی می پرد این پلک چپ و می دهد اخطار
من خسته شدم بس که دویدم پی سایه
طفل دلم اما چه کنم، می کند اصرار
روز و شب من پر شده از دستِ تمنا
عاشق شده ام، عاشق تو، می کنم اقرار
همراه هوس راه به جایی نبرد کس
گر طالب یاری دل از این قافله بردار
پیرمرد
با لبخند از کنارم گذشت:
" رسیدیم ته خط ! "
چه زود
برای من که معنای زندگی سفر است
چه تلخ !
همیشه همین است
وقتی به ته خط می رسی
که وقتش نیست !