نصیب ما همه بیچارگی ودر به دری ست
و آن چه دیده ا ی، تازه نتایج سحری ست
خبر زشادی و شور و نشاط اینجا نیست
اگر به خنده لبی بازشد ز بیخبری ست
جهان به کام کسی می شود که اهل هواست
پیاله من وتو، پر ز قهوه قجری ست
ببین چگونه گلستان، پرازکلاغ شده
گل مراد من آنجا به دامن دگری ست
نگار من که ز من روی می کند پنهان
به چشم مردم دیگر ولی به جلوه گری ست
دلم چو برگ گل و قلب او به سختی خار
حکایت من و او قصه ای ز دیو و پری ست
به چشم های خود ما هم اعتمادی نیست
که مثل باد همیشه به کار پرده دری ست
هر آنکسی که در این روزگار قدر یدید
بدان که بر سر او هم کلاه بی هنری ست
به عالمی خبر از حال خویش دادم،گفت :
اسیراره شدن، بازتاب بی ثمری ست!
نامت را نمی دانم
شاید همنام گلی باشی
به سرخی لاله
به سفیدی یاس
نامت را نمی دانم
شاید همنام پرنده ای باشی
تنها و پر غرور
شبیه عقاب
زیبا و پر شکوه
مثل پروانه
نامت را نمی دانم
می دانم، باران اشاره ای به تو دارد
و دریا ...
آیینه ای ست در برابر تو
در افسانه ها گفته اند
نامت مثل نسیم
کوه به کوه می رود
و در حرف سوم
به قاف می رسد!
بیا سفر کنیم
به حروف
پیش از آغاز قلم
به کلام
پیش از آغاز زبان
بگذار چشم بگوید
بگذار چشم بخواند
اعتماد کن!
به همزبانی چشم ها
به همدلی نگاه!
شبیه خواب و خیالی، شبیه رویایی
اگر چه رفته ای، اما همیشه اینجایی
به چشم عشق، تو را غیبتی نمی افتد
چو ماه، در دل شب های تیره پیدایی
بدون هرم نفس های زندگی بخشت
نی شکسته ما… برنیارد آوایی
شود چو قطره ی اشکی به سوی تو جاری
برای ماهی قلبم، تو مثل دریایی
به جای کوزه اگر چه شکسته ای دل من
برای من تو همانی، همان که لیلایی
من از ازل پی معنای زندگی بودم
تویی که پاسخ هر پرسشم ز معنایی
درون سینه تپش های قلب عاشق من
شهادتی ست بر این آرزو که می آیی
تو را نه دیده، که قلبم گرفته در آغوش
اگر چه رفته ای، اما همیشه … اینجایی!
تمام زندگی ام مثل خواب تلخی بود
از این خیال نصیبم سراب تلخی بود
تمام عشق تو را جرعه جرعه نوشیدم
نداشت مستی ، گرچه شراب تلخی بود
سکوت پاسخ ابراز عشق من به تو بود
درست شاید، اما جواب تلخی بود
به احترام، شما کرده ای خطاب مرا
که از زبان تو اما خطاب تلخی بود
بریدم از تو به اجبار عقل و می دانی
بریدن از تو ، چقدر انتخاب سختی بود
حکایت من و تو هم بسر رسید، ولی
کتاب قصه ما هم کتاب تلخی بود!
در این زندان نمی ماند، کسی که بال و پر دارد
کجا رفتن نمی داند، ولی عزم سفر دارد
خبر از عالم غیبم نده، بگذار خوش باشم
برد سود دو عالم، آنکه جان بی خبر دارد
نصیحت کردنت، تلقین یاسین است در گوشم
دم سردت کجا در پاره سنگ من اثر دارد
رها در راه نادانی بمانم دوست تر دارم
از آن عقلی که با خود صدهزاران گونه شر دارد
بلا می بارد و چاره ندارد هیچکس از آن
مگر آنی که از نادانی اش بر سر سپر دارد
اگر اهل دلی، بگذار تقدیرت بچرخاند
که از ایستادگان هر کس که دیدم چشم تر دارد
اگر انسان بمانی، می شوی تنها که این عالم
به قول حضرت خیام، مشتی گاو و خر دارد
جهان را رسم و آیین است با نامردمان بودن
تو مردی می کنی، آیا نمی دانی خطر دارد؟