هر کسی یک جور در زندان افکار خود است
همچو افلاطون اسیر غار پندار خود است
تا گرفتار غروری عقل تو آزاد نیست
سعی در اثبات خود، مانند انکار خود است
می کشد بر دوش، دار کارهای خویش را
پشت ما خم زیر سنگینی کردار خود است
دشمنی با ما ندارد، جز خود ما هیچکس
خون هر سر، گردن سرخی گفتار خود است
چون قناری که قفس می سازد از آواز خود
پای هر گل، بسته در زنجیری از خار خود است
تو گمان داری زلیخا حسن یوسف می خرد
مثل هر زیبا رخی، او هم خریدار خود است
دل به حرف این و آن بستن، خطا باشد خطا
چون خطر سر می رسد، هر کس پی کار خود است
نیست اشک شمع هم، از غصه پروانه ها
گفت دانایی که«در فکر شب تار خود است»!