میتوانی
راوی قصهای تلخ باشی
از اندوه بگویی
از ناامیدی
از نفرت
میتوانی
شاعر غزلی عاشقانه باشی
از شادی بنویسی
از امید
از مهربانی
داستان خود را زندگی کن
قلم
در دستان توست
حرف های دلم، ادعا نیست
عاشقم، عاشق اهل ریا نیست
من جنونم، چه می دانی از من
معنی عشق در قصه ها نیست
کی کند فهم، حال شقایق
آن که، با داغ دل آشنا نیست
مدعی گر زند لاف عشقت
گیرم عاشق بود، مثل ما نیست
درد او نان و درد من عشق است
حال من، مثل حال شما، نیست
آتش عشق، رازی ست پنهان
عاشق واقعی، خودنما نیست
روزگار عجیبی ست، امروز
درد بسیار، اما، دوا نیست
عقل می گفت، من چاره سازم!
این مسیحا که اهل شفا نیست
عقل را، باید از سر برانی
کار دل، کار چون و چرا نیست
گفته بودی، که می ترسی از عقل
مست و دیوانه ام من، بیا، نیست
راضیم من، به دردی که دارم
وصل تو، سهم مای گدا نیست
بر سر عهد و پیمان خویشم
گر چه عهد شما را وفا نیست
دارم آتش فشان، در دل خود
هر سکوتی، نشان رضا، نیست
گاه، شیطان میان دل ماست
هر چه در کعبه باشد، خدا نیست
مثل گلی که در حصار خار و خس باشد
بیزارم از عشقی که در دام هوس باشد
فصل بهار و آسمان آبی و گل خندان
بیچاره آن بال و پری که در قفس باشد
ما را که دل پر میزند در حسرت دیدار
حتی نگاه زیرچشمی نیز بس باشد
در شهر نیرنگ و دورویی، اهل دل باید
با غصه ها همراه و با غم هم نفس باشد
جایی که هر ناکس، کسی باشد برای خود
بهتر که آدم بین آنها هیچکس باشد
آنجا که دیگر زندگی شد سخت تر از مرگ
ای کاش داس مرگمان در دسترس باشد