بیا سفر کنیم
به حروف
پیش از آغاز قلم
به کلام
پیش از آغاز زبان
بگذار چشم بگوید
بگذار چشم بخواند
اعتماد کن!
به همزبانی چشم ها
به همدلی نگاه!
بیا سفر کنیم
به حروف
پیش از آغاز قلم
به کلام
پیش از آغاز زبان
بگذار چشم بگوید
بگذار چشم بخواند
اعتماد کن!
به همزبانی چشم ها
به همدلی نگاه!
شبیه خواب و خیالی، شبیه رویایی
اگر چه رفته ای، اما همیشه اینجایی
به چشم عشق، تو را غیبتی نمی افتد
چو ماه، در دل شب های تیره پیدایی
بدون هرم نفس های زندگی بخشت
نی شکسته ما… برنیارد آوایی
شود چو قطره ی اشکی به سوی تو جاری
برای ماهی قلبم، تو مثل دریایی
به جای کوزه اگر چه شکسته ای دل من
برای من تو همانی، همان که لیلایی
من از ازل پی معنای زندگی بودم
تویی که پاسخ هر پرسشم ز معنایی
درون سینه تپش های قلب عاشق من
شهادتی ست بر این آرزو که می آیی
تو را نه دیده، که قلبم گرفته در آغوش
اگر چه رفته ای، اما همیشه … اینجایی!
تمام زندگی ام مثل خواب تلخی بود
از این خیال نصیبم سراب تلخی بود
تمام عشق تو را جرعه جرعه نوشیدم
نداشت مستی ، گرچه شراب تلخی بود
سکوت پاسخ ابراز عشق من به تو بود
درست شاید، اما جواب تلخی بود
به احترام، شما کرده ای خطاب مرا
که از زبان تو اما خطاب تلخی بود
بریدم از تو به اجبار عقل و می دانی
بریدن از تو ، چقدر انتخاب سختی بود
حکایت من و تو هم بسر رسید، ولی
کتاب قصه ما هم کتاب تلخی بود!
در این زندان نمی ماند، کسی که بال و پر دارد
کجا رفتن نمی داند، ولی عزم سفر دارد
خبر از عالم غیبم نده، بگذار خوش باشم
برد سود دو عالم، آنکه جان بی خبر دارد
نصیحت کردنت، تلقین یاسین است در گوشم
دم سردت کجا در پاره سنگ من اثر دارد
رها در راه نادانی بمانم دوست تر دارم
از آن عقلی که با خود صدهزاران گونه شر دارد
بلا می بارد و چاره ندارد هیچکس از آن
مگر آنی که از نادانی اش بر سر سپر دارد
اگر اهل دلی، بگذار تقدیرت بچرخاند
که از ایستادگان هر کس که دیدم چشم تر دارد
اگر انسان بمانی، می شوی تنها که این عالم
به قول حضرت خیام، مشتی گاو و خر دارد
جهان را رسم و آیین است با نامردمان بودن
تو مردی می کنی، آیا نمی دانی خطر دارد؟
بیا برای تو از حال خود خبر بدهم
بیا به حال خودم باز ناله سر بدهم
بگویم از شب تاریک و دست های بلند
گزارشی ز دعا های بی اثر بدهم
مرا که بخت نصیبی نداد از چشمت
به گوش تو غزلی ناب ، دردسربدهم
بخوانم از ته دل یک قصیده دلتنگی
ز داغ های دلم شرح مختصر بدهم
خیال دیدنت افتاد در سرم امروز
بده اجازه به این قصه بال و پر بدهم
هر کسی یک جور در زندان افکار خود است
همچو افلاطون اسیر غار پندار خود است
تا گرفتار غروری عقل تو آزاد نیست
سعی در اثبات خود، مانند انکار خود است
می کشد بر دوش، دار کارهای خویش را
پشت ما خم زیر سنگینی کردار خود است
دشمنی با ما ندارد، جز خود ما هیچکس
خون هر سر، گردن سرخی گفتار خود است
چون قناری که قفس می سازد از آواز خود
پای هر گل، بسته در زنجیری از خار خود است
تو گمان داری زلیخا حسن یوسف می خرد
مثل هر زیبا رخی، او هم خریدار خود است
دل به حرف این و آن بستن، خطا باشد خطا
چون خطر سر می رسد، هر کس پی کار خود است
نیست اشک شمع هم، از غصه پروانه ها
گفت دانایی که«در فکر شب تار خود است»!