شعر آدم

شعر  آدم





طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۴۶۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر معاصر» ثبت شده است

۰ نظر ۱۳ دی ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

بعضی رازها را

               نمی شود فریاد زد

بعضی رازها را

              نمی شود گریه کرد

بعضی رازها را

               نمی شود خندید

راز عشق را اما

              حتی نمی شود زمزمه کرد

من

   چون رازی

               تو را

                    در زمزمه هایم...

سکوت می کنم!

۰ نظر ۱۱ دی ۰۱ ، ۰۸:۳۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

بدون تو بودن؟ مگر می شود!

مگر روزها بی تو سر می شود!

لبت دم ز صلح و صفا می زند

دو چشم سیاه تو، شر می شود

زدی آتشم، تا گلستان شوم

چرا شعله هی بیشتر می شود؟

مرا سیل سودای تو می برد

تو را لحظه ای دیده ترمی شود؟

اگر مست چشمان تو شد دلی

چو من در دهان خطر می شود

تو گفتی که حل می شود مشکلم

ولیکن به خون جگر می شود

امید همه زندگی ام تویی

نکن نا امیدم، اگر می شود!

۰ نظر ۰۹ دی ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

تنهایی و غروب و خیابان، چه می شود!

من با تو ، زیر نم نم باران، چه می شود!

پشت حصار آبی چترت  قدم زدن

از دیده های دیگران پنهان، چه می شود!

چشمان من پر از تمنّای شنیدن و

لب های تو غزل غزل خندان، چه می شود!

انگشت های خیس تو در دست های من

بازی موج و ماهی و توفان، چه می شود!

شانه به شانه، بی خیال سوزِ بادِ سرد

رفتن، بدون نقطه پایان، چه می شود!

تصویر آرزوی من، مثل تو ساده است

گر اتفاق بیفتد، به قرآن چه می شود!!

۰ نظر ۰۶ دی ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)


          امروز
    روزِ ابر است
    روزِ باران
    روزِ نسیم
    روزِ جنگل

 

ابر هست
باران هست
جنگل هست

نسیم هست
    انگار ...
      تنها تو نیستی!


آه!

چه امروزِ تلخی ...

 آه!
چه امروزِ تنهایی ...

۰ نظر ۰۴ دی ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

                                  دیگران مست ریا بانگ انالحق می زنند

                         قامت ما عاشقان بر دار باقی مانده است

 

۰ نظر ۰۱ دی ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

شب سیاه منی و سحر نداری تو
به جز شکستن دل ها، هنر نداری تو


شبیه سرو نشستی، میان باغ دلم
اگر چه سبز و ستبری، ثمر نداری تو

 

به پیش پای تو مردیم و تر نشد چشمت
درون سینه خود، دل مگر نداری تو؟


چه فایده که بریزی به دامنم ای اشک
اگر به قلب چو سنگش اثر نداری تو


مسیر عشق پر از سنگلاخ حادثه هاست
نشان مردم اهل خطر نداری تو

 

تو را مجال رسیدن به کعبه او نیست
برو! برو! ... که پای سفر نداری تو


هنوز ذره ای از عقل در سرت مانده
کلاه عاشق بیدل، به سر نداری تو

 

ز کشف خانه سیمرغ، شادمان شده ای
ولی چه فایده ای، بال و پر نداری تو


نمی رسد به تو، ای آسمان! دعای دلم
شبیه خانه معشوق، در نداری تو


«کلید خانه قلبت کجاست؟»؛ پرسیدم
به ناز گفت: «مگر شعر تر نداری تو»!

 

 

۰ نظر ۲۹ آذر ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

نشسته بغضِ گلوها در انتظار شما

بیا که گل شود این غنچه در بهار شما

بیار جرعه ای از مستی لبت که شدیم

من و سبو و خم و جام می خمار شما

بیا که بشکند این میله های تیره ی شب

به صبح روشن چشمان بی قرار شما

امانت غم تو می کشم به دوش دلم

خم است پشت من و دل به زیر بار شما

بچین ز شاخه که شد در هوای دستانت

هزار پاره ی خونین، دلِ انار شما

شبیه باد بر این برگِ دل شکسته بِوَز

که تا به رقص در آید به افتخار شما

اگر چه دامن گل عار دارد از دستم

اجازه هست شوم همنشین خار شما؟

برای من که تو را در میان دل دارم

به هر کجا که نشینم، بُوَد کنار شما

 

۰ نظر ۲۶ آذر ۰۱ ، ۰۸:۴۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۲۲ آذر ۰۱ ، ۱۰:۳۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

کردم عقل پیر خود را دک برای دیدنت

رفته ام در جامه ی دلقک،  برای دیدنت

مانده  در انبار پلکم آنقدر پنهان که زد

سیب سرخ چشم هایم لک برای دیدنت

چشم خود را  کرده ام  درویش اما در دلم

نیست حتی ذره ای هم شک برای دیدنت

گرچه  چون یوسف جوانم، دیده تارم کرده ای

گاهگاهی،می زنم عینک  برای دیدنت

دسته دسته  پُر شد از چشم تماشا کوچه ها

می تپد دل ها همه  تک تک برای دیدنت

یک زمان چون قطره برگلبرگ، مست روی تو

یک زمان چون آب  برآهک  برای دیدنت

شب هجوم آورد از دیدار تو دورم کند

لشکر رویا  زده  پاتک،  برای دیدنت

بین چشمانم و تو دیوار آتش ساختند

می کنم تقدیرخود را "هَک" برای دیدنت

۰ نظر ۲۰ آذر ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)