شعر آدم

شعر  آدم





طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۰۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عکس نوشته» ثبت شده است

۰ نظر ۱۹ دی ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۲۷ آبان ۰۰ ، ۰۷:۴۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۲۲ آبان ۰۰ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

زارزار خندیدن

لاله ام، داغدار می خندم

با دل بی قرار، می خندم

قلب صد پاره ام پر از خون است

گرچه مثل انار، می خندم

عقل نومید و چشمِ دیده به در

من به این انتظار، می خندم

عشق، بازی مرگ و زندگی است

باختم این قمار و می خندم

حالِ من اشک و آه می طلبد

گرچه بی اختیار می خندم

مرده در سینه قلبِ بیمارم

بر سرِ این مزار می خندم

مثل منصورِ عشق، دلگیرم

گرچه بالای دار می خندم

خنده ام از نشاط و شادی نیست

گریه را زار زار می خندم

 

۰ نظر ۲۷ مهر ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

سهمم از عشق تو دیوانه شدن بود فقط

شمع را دیدن و پروانه شدن بود فقط

گفته بودی که در این بحر خطرهاست، ولی

در سرم خواهش دردانه شدن بود فقط

دل دیوانه نصیحت نپذیرفت آن روز

همچو مجنون پی افسانه شدن بود فقط

چون ترک خورده اناری که دلش خونین است

دل من در هوس دانه شدن بود فقط

یک نظر دید پریشانی گیسوی شما

در همه عمر پی شانه شدن بود فقط

گنج می خواستم از عشق و نمی دانستم

سرنوشتم همه ویرانه شدن بود فقط

آمدم تا تو که شاید خبر از خود یابم

حاصلم با همه بیگانه شدن بود فقط

۰ نظر ۲۴ مهر ۰۰ ، ۰۹:۰۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)


 

تو را چون قطره تا دامان دریا می برد با خود
و از این چاه، تا قصر زلیخا می برد با خود
اگر بگشایی از دل، پای بند خارها بودن
چو بوی گل تو را این باد، هرجا می برد با خود
بیفکن بار خودخواهی، اگر خواهان خورشیدی
سبک تر شو، تو را چون ذرّه بالا می برد با خود
دلت را راست کن با دوستان، چون کج روی اول
چو خشتی، این کجی را تا ثریا می برد با خود
نشان مرد دانا نیست، جز آرامش خاموش
تهی مغزی شبیه طبل، غوغا می برد با خود

درخت پر بری را ماند آن قامت خمیده، پیر
شبیه شعر آدم، بار معنا می برد با خود

 

۰ نظر ۲۱ مهر ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

درد را دیدند و از درمان کسی حرفی نزد

از غم در دیده ها پنهان کسی حرفی نزد

قصه ها گفتند از آغاز شورانگیز عشق

جمله ای از تلخی پایان کسی حرفی نزد

شعرها در وصف شیرینی لیلا گفته شد

از غم مجنون سرگردان کسی حرفی نزد

مثنوی ها گفته شد از زخم دستان و ترنج

بیتی از چاه و شب زندان کسی حرفی نزد

عشق گرچه در جوانی هست شیرین تر ولی

از تپش های دلِ پیران کسی حرفی نزد

عشق و ایمان را غم نان برد از دل های ما

من نمی دانم چرا از نان کسی حرفی نزد

گرگ ها پیراهن چوپان به تن پوشیده اند

پس چرا از حیله گرگان کسی حرفی نزد

می شمارد دانه تسبیح هر کس دیده ام

در عمل از عالم ایمان کسی حرفی نزد

سال ها در گوش ما گفتند از صبر و سکوت

آیه ای از آدم و عصیان کسی حرفی نزد

۰ نظر ۱۷ مهر ۰۰ ، ۱۱:۱۵
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۳۰ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۱۵
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

عشق پنهانی

 

دیوانه، مجنون، هر چه تو می خوانی ام من

دل بسته این بی سر و سامانی ام من

چون کاروان مانده بی فانوس مهتاب

دور از شما محکوم سرگردانی ام من

فرقی ندارد روز و شب، در غیبت تو

دلگیر مثل جمعه بارانی ام من

آزادگی سخت است در هرم نگاهت

در بند چشمان شما زندانی ام من

حرف دلم را، در دلم چون راز دارم

از بیم مردم، عاشق پنهانی ام من

          این یک دو روز مانده با من کن مدارا

عشق تو جاوید است، گرچه فانی ام من

نه وعده دیدار، نه وقت تماشا

در آرزوی یک نگاه آنی ام من

حرفی بزن، چیزی بگو، خاموش تا کی؟

در جستجوی نغمه انسانی ام من!

۰ نظر ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۰۷:۵۵
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

دیوارهای بی پنجره

 

از شراب زندگی، خالیِ خالی شد سبویم

گوش کن! این گام های مرگ، می آید بسویم

می مکد زالوی حسرت، قطره قطره هستی ام را

فرصتی باقی نمانده، قصه هایم را بگویم

سال ها رفتم به دنبال نشان دوست هر جا

چیزی از ایمان نشد جز شک، نصیب جستجویم

هیچ چرخی، بر مراد ما نزد، یک دور چرخی

نیست یک پنجره بر دیوارهای رو به رویم

داشت صدها اژدها هر آستین دوست در خود

خار سهمم بود، هر جا خواستم گل را ببویم

به گمانم درد تنهایی من واگیر دارد

می گریزد دوست هم، چون دیگران از گفت و گویم

گوش کن! آوای پای مرگ را، نزدیک تر شد

هست در این لحظه، دیدار تو تنها آرزویم

۰ نظر ۲۵ شهریور ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)