شعر آدم

شعر  آدم





طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل امروز» ثبت شده است

 

پیش نگاه گرم تو ، عین حبابم

چون دانه های برف ، زیر آفتابم

لب های تو رنگ شراب ناب دارد

من تشنه یک جرعه زآن جام شرابم

گاهی دراین فکرم که توخواب وخیالی

شاید که عمری من گرفتار سرابم

شاید همین باران که می بارد توباشی

خودخواهی من مثل چتری شد حجابم

لبخند گل داری به روی قلبی ازسنگ

من هم شبیه گندم در آسیابم

از آتش دوزخ ، ندارم باک فردا

با قهر خود ، تو سخت تر دادی عذابم

دست از سرم ای آرزوی وصل بردار

تا با خیال دیدنش امشب بخوابم

مانند مردی مانده در زنجیرعصیان

تیغ قلم در دست ، فکر انقلابم

شد دفتر شعرم پر از فریاد نام ات

من شاعر فریاد های بی جوابم

۰ نظر ۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۱:۲۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۱۰ آذر ۰۰ ، ۰۸:۱۹
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۰۳ آذر ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۲۸ آبان ۰۰ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۱۸ آبان ۰۰ ، ۱۰:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۱۱ آبان ۰۰ ، ۰۹:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۰۵ آبان ۰۰ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

همگام با ترانه باران رسیده ام

ازقلب حادثه، همین الان رسیده ام

گفتم مگر ز طعنه مردم نهان شدی

دور از نگاه دیگران، پنهان رسیده ام

در آرزوی گرمی انگشت های تو

تا انتهای سرد خیابان رسیده ام

آموختم حکایت لب ها و دل جداست

با گریه در دل و لب خندان رسیده ام

رویای دیدن تو در سر داشتم، ولی

ازبخت بد، به خواب پریشان رسیده ام

در دل چراغ روشن ودردیدگان غبار

مجنون شدم، به قلب بیابان رسیده ام

با بال عشق گفته بودم می شوم رها

این بار هم به میله زندان رسیده ام

چیزی در انتهای این راه دراز نیست

باور نمی کنید؟ به قرآن رسیده ام!

من با توهم دوباره بسامان نمی شوم

وقتی به پوچی سر و سامان رسیده ام

فهمیده ام که قصه های عشق قصه بود

اکنون به فهم قصه انسان رسیده ام

امروز امید و آرزو در من شهید شد

امروز من به نقطه پایان رسیده ام!

۰ نظر ۰۳ آبان ۰۰ ، ۰۹:۵۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

شبیه بخت خود از روزگار خسته شدم

از این همه شب و روز انتظار خسته شدم

همیشه فصل خزان است سال زندگی ام

بدون غنچه لبخندت ای بهار! خسته شدم

همه دروغ و فریب و ریا و نیرنگ است

من از دو رویی اهل دیار خسته شدم

رسید صبح پریدن، بیا بهانه بس است

که از نشستن بر این حصار خسته شدم

شبیه آینه بودم، زلال تر از آب

از این غبار بدون سوار خسته شدم

کدام تپه مرا می برد به قله عشق

ز بس کشیده ام این بارِ دار خسته شدم

 

۰ نظر ۰۱ آبان ۰۰ ، ۰۸:۳۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

زارزار خندیدن

لاله ام، داغدار می خندم

با دل بی قرار، می خندم

قلب صد پاره ام پر از خون است

گرچه مثل انار، می خندم

عقل نومید و چشمِ دیده به در

من به این انتظار، می خندم

عشق، بازی مرگ و زندگی است

باختم این قمار و می خندم

حالِ من اشک و آه می طلبد

گرچه بی اختیار می خندم

مرده در سینه قلبِ بیمارم

بر سرِ این مزار می خندم

مثل منصورِ عشق، دلگیرم

گرچه بالای دار می خندم

خنده ام از نشاط و شادی نیست

گریه را زار زار می خندم

 

۰ نظر ۲۷ مهر ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)