شعر آدم

ابوالحسن درویشی مزنگی( آدم )

شعر آدم

ابوالحسن درویشی مزنگی( آدم )

 

شبیه بخت خود از روزگار خسته شدم

از این همه شب و روز انتظار خسته شدم

همیشه فصل خزان است سال زندگی ام

بدون غنچه لبخندت ای بهار! خسته شدم

همه دروغ و فریب و ریا و نیرنگ است

من از دو رویی اهل دیار خسته شدم

رسید صبح پریدن، بیا بهانه بس است

که از نشستن بر این حصار خسته شدم

شبیه آینه بودم، زلال تر از آب

از این غبار بدون سوار خسته شدم

کدام تپه مرا می برد به قله عشق

ز بس کشیده ام این بارِ دار خسته شدم

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.