بیرون بیا ازاین شب و بشکن حصار را
بسپار دست، عقل خود این بار کار را
تا کی اسیرِ دستِ یک دیوانه مثل دل
گاهی ببند، پای قلبِ بیقرار را
پیرانه سر دوباره کردی یاد کودکی
دادی به باد، خرمن صبر و قرار را
هرگز، به مقصدی که می خواهی نمی رسی
چون دیگری گرفت عصای اختیار را
بگذر از آن گلی که شد همراه خار و خس
در دست دیگری چو دیدی دست یار را
این روزها به صد بغل گل اعتماد نیست
باور نکن فقط به یک شاخه، بهار را
بر دشمنان امید وفا بسته ای، مگر
در چشم دوستان ندیدی طرح دار را
اینجا، به جز غبار، نصیبت نمی شود
بی خود امید بسته ای اسب و سوار را
در انتظار سر شکستن باش، نازنین
بازیچه دلت چو کردی روزگار را