سودای تو، در سینه ی ما، جا شدنی نیست
در کوزه، نهان کردن دریا، شدنی نیست
کردم هوس چیدن یک خوشه ستاره
می خواهم و دارم خبر اما، شدنی نیست
بیهوده، نظر سوی من خسته نینداز
این پنجره با سنگ شما وا شدنی نیست
همپای عقابان نشود، بال کلاغان
دست من و دامان شما، ما شدنی نیست
هرگز نتوان تا لب آن چشمه سفر کرد
با پای منِ خسته ی تنها شدنی نیست
گفتم که دل از عشق گرفتیم و گذشتیم
لبخند تو می گفت که: حاشا! شدنی نیست!
آن شاخ نباتی که از او خواجه سخن گفت
جز با لب شیرین تو، معنا شدنی نیست
نذر من درویش، همین لحظه ادا کن
هی وعده ی فردا نده، فردا شدنی نیست!