شعر آدم

شعر  آدم





طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۶۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

 

تو و شانهٔ باد و زلف پریشان

من و حسرت و آه و دو چشم گریان

تو می‌رفتی و من پی خاطراتت

محله محله، خیابان خیابان

در این خشک‌سالی مهر و محبت

نگفت آسمان حرفی از ابر و باران

نه گوشم شنید عاشقانه صدایی

نه شد دیدگانم به یک خنده مهمان

به چشمان تو بسته بودم دلم را

بریدی چه ساده، شکستی چه آسان

ندارم پس از تو به دنیا امیدی

ندارد امیدی به‌جز عشق انسان

پس از آن شکستن، پس ازآن بریدن

امیدم به مرگ است، از تو چه پنهان

۰ نظر ۲۶ آبان ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

کسی در سینه دارد می زند طبل عزا امشب

مگر شمر نگاهت کرد قصد قلب ما امشب

میان قتلگاهم با دل صد پاره افتاده

نشسته سوگوار من غریب و آشنا امشب

نمی تابد بر این ویرانه از امیّد سوسویی

ندارد دور خود پروانه، شمع اشک ما امشب

پریشان مو، گریبان پاره ، در سوگ تو می گریم

ز دلتنگی، نمی گیرد غمت در سینه جا امشب

دلم در حسرت یک جرعه دیدار تو می سوزد

صدای العطش می آید از این نینوا امشب

دعا کردم ، نکردی استجابت، سنگ دل ! آخر

شکایت می برم از تو به درگاه خدا امشب

۰ نظر ۲۴ آبان ۰۱ ، ۰۷:۵۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

تو اسم اعظم عشقی، تو نام دیگر لیلا

من از دیار جنونم، همیشه بی تو و تنها

تو آن سپیده صبحی، که می شود نوروز

من آن غروب سیاهم، که می شوم یلدا

من آن نهال نحیفم که ریشه ام خشکید

من آن شبم که ندارم، در پی ام فردا

نه ذرّه ام که کند جذب، مِهر خورشیدم

نه قطره ام که کنم خانه، در دلِ دریا

گرفته دور و برم را حصار خاموشی

تو بی خبر که سکوتت چه می کند با ما

امیدْ بسته به تو، مثلِ من، هزار اگر

در انتظار تو اینجا، من و هزار امّا

پر است خواب من از لحظه های آمدنت

صدای پای تو، تعبیر می شود آیا ؟

 

۰ نظر ۲۱ آبان ۰۱ ، ۰۸:۴۹
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۱۵ آبان ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۰۹ آبان ۰۱ ، ۰۸:۱۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

رفتی تو، ولی قصه به پایان نرسیده ست

پاییز امیدم، به زمستان نرسیده ست

 

زود است دل عاشق بیچاره شکستن

این شیشه پر مهر به آبان نرسیده ست

 

دستم به دعا دامن صد کعبه گرفته

قلبم به سراپرده ایمان نرسیده ست

 

من مثل نسیمم که به دنبال تو یک عمر

افتاد و به آن زلف پریشان نرسیده ست

 

سهم من از آن لاله به جز داغ نکردند

یک جام از آن سرخ به رندان نرسیده ست

 

ای چشم نگهدار به دل خون جگر را!

ابری ست، ولی موسم باران نرسیده ست!

۰ نظر ۰۱ آبان ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

پاییزِ در پیراهنِ سبزِ بهارم

خارم که گل را کرده اند آیینه دارم

 

تصویرِ گریه قاب شد در چشم هایم

روی لبانم شکلکی از خنده دارم

 

مانند اقیانوس آرامم، اگرچه

آبستن صد کوه، موج بی قرارم

 

رودم که دارم آرزو سیلاب باشم

عصیان، موروثی ست در ایل و تبارم

 

انگار دامنگیر من شد خونِ هابیل

در آن آنِ زندگانی سوگوارم

 

در انتظارِ اتفاقی تازه اینجا

آمد و رفت روز و شب را می شمارم

 

بیداری پر دردِ امروز خودم را

مدیونِ دشمن بازی طاووس و مارم

 

ترکیبِ ناموزونِ شیطان و فرشته

من آدمم، من طنزِ تلخِ روزگارم

۰ نظر ۲۳ مهر ۰۱ ، ۱۰:۲۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

جانی پر از اضطراب داریم

یک سینه دل کباب داریم

در دفتر سرنوشت عمری

کوتاه تر از حباب داریم

از همت بخت نا امیدیم

بر گردن خود طناب داریم

از چشمه وصل بی نصیبیم

دل خوش به همین سراب داریم

گر سنگ صبور ما تو باشی

دردِ دل بی حساب داریم

در سینه ما غم است، اما

بر دامن خود رباب داریم

ما نیز شبیه دیگرانیم

بر چهره خود نقاب داریم

هرچند ندیده ایم رویت

عکس تو به دیده قاب داریم

بر پرده چشم ما کشیدند

نقش تو، ولی بر آب داریم

دیدار شما چو نیست ممکن

امید به لطف خواب داریم

گفتند که اختیار با ماست

کی جرائت انتخاب داریم

پروانه شمع دیگرانیم

هر چند خود آفتاب داریم

تلخ است شراب عشق، باشد!

ما میل به این شراب داریم

صحبت چو نبرد کار ما پیش

اندیشه انقلاب داریم

خالی ست حساب دفتر ما

تنها دو سه شعر ناب داریم

۰ نظر ۱۷ مهر ۰۱ ، ۰۸:۳۴
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۱۶ مهر ۰۱ ، ۱۰:۵۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

اشک با خون دل درآمیزم ، تا کنم مرهمی برای خودم

زانوی غم گرفته ام به بغل ، تا شوم همدمی برای خودم

 

تا به امروز زندگی کردم ، آنچنان که شما طلب کردید

دوست دارم که بعد این همه سال ، زنده باشم کمی برای خودم

 

خنده هایم برآید از ته دل، گر غمی هست مال من باشد

خواب هایم خیال های خودم ، ساکن عالَمی برای خودم

 

ترس را برده ام ز دل بیرون، به گمانم کمی شجاع شده ام

انقلاب است این که می بینی! زده ام پرچمی برای خودم

 

همه زندگی نمی ارزد، قدر یک لحظه مال خود بودن

دوس دارم اگر نشد شادی، گریه را در غمی برای خودم

 

خسته ام از تظاهر الکی، لب پر از خنده، دل سراسر خون

تا به کی آدم شما بودن! بشوم آدمی برای خودم

 

 

۰ نظر ۱۱ مهر ۰۱ ، ۰۸:۵۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)