جنون گرفته سر و پایِ روزگارِ مرا!
سه شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۰۳ ق.ظ
من و سکوت و نگاهِ کسی که اینجا نیست
یکی شبیه دو چشم زنی که لیلا نیست
دریده پیرهنِ یوسفی درونِ دلم
خراشِ خواهشِ دستی که در زلیخا نیست
صدای موج بلند است در سکوتِ شبم
کناره های سرابی که حرف دریا نیست
جنون گرفته سر و پایِ روزگارِ مرا
کجا روم که در این شهر، کوه و صحرا نیست