دل هر بت پرستی هم برای خود خدا دارد!
شب است و پای من در سر هوای کوچه ها دارد
خیال های و هوی محفل دیوانه ها دارد
لب خاموش ما راز دل خود می کند پنهان
پر از غوغاست ، اما گریه های بیصدا دارد
چرا باید بترسد از غمی که لشکر انگیزد
کسی مانند مایی که دلش میل شما دارد
امید ما به معصومیت یک قطره اشک است
که مثل نُقل ها خاصیت مشکل گشا دارد
اگر زمزم طلب داری، برو" سعی" بیابان کن
زُلالی مثل آن را چشمه کنعان کجا دارد
جوانی جامه امید بر تن داشت یک روزی
شد از دست شما پیر و به دست خود عصا دارد
حکایت هایِ تلخِ عشق را، من دوست تر دارم
اگر چه عقل هم در دفتر خود، قصه ها دارد
دلم فتوای پیر عقل را چیزی نمی گیرد
که بر پیشانی خود پینه اهل ریا دارد
دلم خو کرده با غم ، سرنوشت عاشقان این است
عروس بخت ما عمری به تن رخت عزا دارد
شبی مهمان خود کن این سر شوریده ما را
اگر مهمان سرای قلب تو یک تخت جا دارد
اگر چه کفر می ورزد لب ما، پر ز ایمانیم
دل هر بت پرستی هم برای خود خدا دارد