ای کاش روزی، لحظه ای، یارخودم بودم!
مانند گل، آزرده ی خارِ خودم بودم
در آستینِ جامه ام ، مارِ خودم بودم
هر جا که در کارم گره افتاد، فهمیدم
من خود گره در رشته کار خودم بودم
از دیگران نشنیده ام آوایِ دلتنگی
بانگِ نیِ خود ، ناله ی تارِ خودم بودم
پنداشتم چون من، شما هم، دل خریدارید
چون غافلان، در بندِ پندار خودم بودم
بیگانه با خود، بندگی دیگران کردم
ای کاش روزی، لحظه ای، یارخودم بودم
این لرزه ها هم از گسل های دل من بود
من دل شکسته، زیرِ آوارِ خودم بودم
سر داده ام، اما ندارم از شما شِکوه
جلاد، خود بودم، خودم دارِ خودم بودم
راز مرا نه دوست می دانست، نه دشمن
خود عاملِ افشای اسرارِ خودم بودم
خودکرده ها را چاره نتوان کرد، می دانم
افسوس! من محکوم اقرار خودم بودم
افتاده ام در چاه ، اما بی خریدارم
خود کاشکی روزی، خریدار خودم بودم
قدرم نماند و قیمتم، در چشم های خود
زیرا که عمری را در انکارِ خودم بودم
ای کاش! همچون سال های پیش تر ازاین
دور از شما، در غربتِ غارِ خودم بودم!