شعر آدم

شعر  آدم





طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۴۴ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

 

گذشت دور زمستان، بیا دوباره شروع کن

شبیه غنچه ئ خندان، بیا دوباره شروع کن

 

به خواهش دل تنگت، بزن به دریا دل

نترس از شب و طوفان، بیا دوباره شروع کن

 

کویر، تشنه ئ آوای گام های شماست

به نام حضرت باران، بیا دوباره شروع کن

 

به این خمارِ به ماتم نشسته ئ تنها

شراب شوق بنوشان، بیا دوباره شروع کن

 

دوباره قصه ی آدم، دوباره قصه ی حوا

دوباره قصه ی شیطان، بیا دوباره شروع کن

 

بیا ز شاخه بچین سیب سرخ عصیان را

همین ثانیه، الان، بیا دوباره شروع کن!

 

۰ نظر ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۰۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

ای دیدن تو لحظه لحظه روزگار نو

نوروز آمد و دوباره شد بهار نو

بردی ز دست هر چه بود از عقل و دل مرا

دارم به سر هنوز هم فکر قمار نو

من می پَرم به بالِ عقل از درّه های عشق

می گیردم دو چشم شوخت در حصار نو

کشتم به صد مجاهدت این اژدها، ولی

می پرورم در آستین ام  باز ...  مار نو

اینجا نشسته، می زنم فریاد: "عاشقم"!

پس کی دوباره می بری ام پای دارنو

گر چه به جاست از ازل پیمان عاشقی

می گیری از لبان من قول و قرار نو

درویش را به دلق کهنه خوش تر است دل

یار قدیم،  پیش ما، بهتر ز یار نو

از حرف های کهنه ما، دوست خسته شد

امسال می روم پی شعر و شعار نو!

۰ نظر ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

بگذار تا بمانم اینجا، در حصار خودم

اینجا درون آینه، در انتظار خودم

 

مرا چه کار به دنیای پر هیاهوتان

        گم کرده ام خود خودم را، بیقرار خودم

 

 

       نه ترشده ست دیده ای، نه تنگ شد دلی

از زار زار گریه  ام، بر حال زار خودم

 

آماده ام بیا، تو ماندی و من رفیق

خود بافتم، گره زدم، طناب دار خودم!

۰ نظر ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

نصیب ما همه بیچارگی ودر به دری ست

و آن چه دیده ا ی، تازه نتایج سحری ست

خبر زشادی و شور و نشاط اینجا نیست

اگر به خنده لبی بازشد ز بیخبری ست

جهان به کام کسی می شود که اهل هواست

پیاله من وتو، پر ز قهوه قجری ست

ببین چگونه گلستان، پرازکلاغ شده

گل مراد من آنجا به دامن دگری ست

نگار من که ز من روی می کند پنهان

به چشم مردم دیگر ولی به جلوه گری ست

دلم چو برگ گل و قلب او به سختی خار

حکایت من و او قصه ای ز دیو و پری ست

به چشم های خود ما هم اعتمادی نیست

که مثل باد همیشه به کار پرده دری ست

هر آنکسی که در این روزگار قدر یدید

بدان که بر سر او هم کلاه بی هنری ست

به عالمی خبر از حال خویش دادم،گفت :

اسیراره شدن، بازتاب بی ثمری ست!

۰ نظر ۱۰ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۲۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

لاله بودم، داغ دیدم ، پَرپَرم کردی چرا؟

در قفس افتاده، بی بال و پرم کردی چرا؟

           گفته بودم چشم هایت، شمس شعرم می شود

رفتی و یک مثنوی چشم ترم کردی چرا؟

در دلم از عشق، صد آتشفشان افروختی

شعله ات می خواستم ، خاکسترم کردی چرا؟

خواهش "امن یجیب" هر شبم بودی ، ولی

دل شکستی ، ناامید و مضطرم کردی چرا؟

باورت پشت و پناهم بود، ای شیرین ترین

اعتمادم را خراب خنجرت کردی چرا؟

داشتم در دل هوای با تو رفتن تا خدا

سیب از شیطان گرفتی کافرم کردی چرا؟

 

۰ نظر ۲۸ بهمن ۰۱ ، ۰۸:۵۵
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

شبیه خواب و خیالی، شبیه رویایی

اگر چه رفته ای، اما همیشه اینجایی

به چشم عشق، تو را غیبتی نمی افتد

چو ماه، در دل شب های تیره پیدایی

بدون هرم نفس های زندگی بخشت

نی شکسته ما برنیارد آوایی

شود چو قطره ی اشکی به سوی تو جاری

برای ماهی قلبم، تو مثل دریایی

به جای کوزه اگر چه شکسته ای دل من

برای من تو همانی، همان که لیلایی

من از ازل پی معنای زندگی بودم

تویی که پاسخ هر پرسشم ز معنایی

درون سینه تپش های قلب عاشق من

شهادتی ست بر این آرزو که می آیی

تو را نه دیده، که قلبم گرفته در آغوش

اگر چه رفته ای، اما همیشه اینجایی!

۰ نظر ۱۸ بهمن ۰۱ ، ۰۹:۰۹
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

تمام زندگی ام مثل خواب تلخی بود
از این خیال نصیبم سراب تلخی بود
تمام عشق تو را جرعه جرعه نوشیدم
نداشت مستی ، گرچه شراب تلخی بود
سکوت پاسخ ابراز عشق من به تو بود
درست شاید، اما جواب تلخی بود
به احترام، شما کرده ای خطاب مرا
که از زبان تو اما خطاب تلخی بود
بریدم از تو به اجبار عقل و می دانی
بریدن از تو ، چقدر انتخاب سختی بود
حکایت من و تو هم بسر رسید، ولی
کتاب قصه ما هم کتاب تلخی بود!

۰ نظر ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۰۶:۰۶
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

در این زندان نمی ماند، کسی که بال و پر دارد

کجا رفتن نمی داند، ولی عزم سفر دارد

خبر از عالم غیبم نده، بگذار خوش باشم

برد سود دو عالم، آنکه جان بی خبر دارد

نصیحت کردنت، تلقین یاسین است در گوشم

دم سردت کجا در پاره سنگ من اثر دارد

رها در راه نادانی بمانم دوست تر دارم

از آن عقلی که با خود صدهزاران گونه شر دارد

بلا می بارد و چاره ندارد هیچکس از آن

مگر آنی که از نادانی اش بر سر سپر دارد

اگر اهل دلی، بگذار تقدیرت بچرخاند

که از ایستادگان هر کس که دیدم چشم تر دارد

اگر انسان بمانی، می شوی تنها که این عالم

به قول حضرت خیام، مشتی گاو و خر دارد

جهان را رسم و آیین است با نامردمان بودن

تو مردی می کنی، آیا نمی دانی خطر دارد؟


 

۰ نظر ۲۷ دی ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

بیا  برای  تو از حال  خود  خبر بدهم

بیا به  حال خودم  باز  ناله  سر بدهم

بگویم از شب تاریک و دست های بلند

گزارشی  ز  دعا های  بی  اثر  بدهم

مرا که  بخت  نصیبی  نداد از چشمت

به گوش تو غزلی  ناب ، دردسربدهم

بخوانم از ته دل  یک  قصیده  دلتنگی

ز داغ های  دلم شرح  مختصر بدهم

خیال  دیدنت  افتاد  در  سرم  امروز

بده  اجازه  به این قصه بال و پر بدهم

۰ نظر ۲۱ دی ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

هر کسی یک جور در زندان افکار خود است

همچو افلاطون اسیر غار پندار خود است

تا گرفتار غروری عقل تو آزاد نیست

سعی در اثبات خود، مانند انکار خود است

می کشد بر دوش، دار کارهای خویش را

پشت ما خم زیر سنگینی کردار خود است

دشمنی با ما ندارد، جز خود ما هیچکس

خون هر سر، گردن سرخی گفتار خود است

چون قناری که قفس می سازد از آواز خود

پای هر گل، بسته در زنجیری از خار خود است

تو گمان داری زلیخا حسن یوسف می خرد

مثل هر زیبا رخی، او هم خریدار خود است

دل به حرف این و آن بستن، خطا باشد خطا

چون خطر سر می رسد، هر کس پی کار خود است

نیست اشک شمع هم، از غصه پروانه ها

گفت دانایی که«در فکر شب تار خود است»!

۰ نظر ۱۹ دی ۰۱ ، ۰۶:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)