نصیب ما همه بیچارگی ودر به دری ست
و آن چه دیده ا ی، تازه نتایج سحری ست
خبر زشادی و شور و نشاط اینجا نیست
اگر به خنده لبی بازشد ز بیخبری ست
جهان به کام کسی می شود که اهل هواست
پیاله من وتو، پر ز قهوه قجری ست
ببین چگونه گلستان، پرازکلاغ شده
گل مراد من آنجا به دامن دگری ست
نگار من که ز من روی می کند پنهان
به چشم مردم دیگر ولی به جلوه گری ست
دلم چو برگ گل و قلب او به سختی خار
حکایت من و او قصه ای ز دیو و پری ست
به چشم های خود ما هم اعتمادی نیست
که مثل باد همیشه به کار پرده دری ست
هر آنکسی که در این روزگار قدر یدید
بدان که بر سر او هم کلاه بی هنری ست
به عالمی خبر از حال خویش دادم،گفت :
اسیراره شدن، بازتاب بی ثمری ست!