یک شاخه گل هم از بهار اینجا نمانده است
حتی نشانه ای ز خار اینجا نمانده است
صد جامه شد دریده گرگان و ای دریغ
چشم کسی در انتظار اینجا نمانده است
چشمان هرزه هر طرف ایستاده در کمین
از عاشقی به جز شعار اینجا نمانده است
جز ضربه های بی امان مانده از هوس
در سینه قلب بی قرار اینجا نمانده است
حتی به حیله هیچ کس دم از وفا نزد
یک آستین، بدون مار اینجا نمانده است
خالی ست جام میکده از باده، سال هاست
نه مست باده، نه خمار اینجا نمانده است
جایی نشان رستم دستان ندیده ام
گویی کسی از آن تبار اینجا نمانده است
بر بام شهر علامتی از سربدار نیست
جز سایه سیاه دار اینجا نمانده است
ما مانده ایم و خواری یک شهر پر سکوت
چیزی برای افتخار اینجا نمانده است