شعر آدم

شعر  آدم





طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۴۴ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

 

 

بر دوش دل نهاده‌ام، باری به نام عشق

ویران شدم، به زیر آواری به نام عشق

می‌خواستم گلی بچینم از جمال دوست

اما به دل نشست از او خاری به نام عشق

افسون خط‌وخال روی دلبری شدم

پرورده‌ام در آستین، ماری به نام عشق

دزدانه آمد از سرِ دیوارِ دل، شبی

برد عقل را، به زورِ افساری به نام عشق

تاوان این گناه که ایمانم ضعیف بود

افتاده‌ام، به دام مکاری به نام عشق

گفتم مگر به همت تقوا رها شوم

کی می‌شود حریف بیعاری به نام عشق

من، هی دلیل عقل را تقریر می‌کنم

دل می‌کند اقامه انکاری به نام عشق

در آرزوی سر به دامانِ تو داشتن

جان داده‌ایم بر سرِ داری به نام عشق

اینجا خبر ز شادی و شور و ترانه نیست

ماییم و درد و رنج و بیماری به نام عشق

از دست روزگار گرفته دلم، اگر

    آتش زدم دوباره سیگاری، به نام عشق!

۰ نظر ۰۵ فروردين ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

قلم شکستم و لالم، سخن نمی گویم

دروغ شعر به صد فوت و فن نمی گویم

غریب و بی کس و تنها و در به در شده ام

در این وطن، سخنی از وطن نمی گویم

گذشت دوره مردی و پهلوانی ها

به هر شغاد، یل تهمتن نمی گویم

نشان لطف و صفا نیست، دوستی ها را

دگر ز بوی اویس قَرَن نمی گویم

برای مردم شهری که کوچه باغ ندارد

ز داغ لاله ی دشت و دمن نمی گویم

در این بهار که در باغ، زاغ نوحه گر است

ترانه ی گل و سرو و چمن نمی گویم

دلم گرفته از این عاشقان مست هوس

شما ز عشق بگویید، من نمی گویم

۰ نظر ۲۵ اسفند ۰۰ ، ۰۷:۳۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

گنجِ عشقم در دلِ ویرانهای افتادهام

آتشم، در دامنِ پروانهای افتادهام

مثل ابراهیم، میلِ شعله دارم در دلم

مستِ ایمانم که در بتخانهای افتادهام

نیست لیلایی که تا مهمانِ توفانم کند

زلفِ مجنونم به دامِ شانهای افتادهام

جرعهای از عشق میخواهم که آبادم کند

از خماری گوشه ی میخانهای افتادهام

گرچه دارم موجِ صد دریا درون سینهام

در حصارِ تنگِ انگشتانهای افتادهام

چون جوانی، سهمِ پیریِ دلِ ما عقل شد

عاقبت، گیر عجب دیوانهای افتادهام

۰ نظر ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

شکارِ آهوی چشمِ تو شد دلِ شیرم

برای عشق تو ، با پیرِ عقل درگیرم

چنان گره زده برپای بخت، دستِ قضا

که کار دل نَبَرد پیش ، سعیِ تدبیرم

دراین دیار دورویی و حیله و تزویر

به جرمّ پاک دلی ، کرده اند تکفیرم

کنارِ مردم دل مرده، عاشقی سخت است

که می کنند به مویِ سفید ، تحقیرم

شبیه ماهی افتاده بر لبِ رودم

و موج دستِ شما را بهانه می گیرم

بگیر در بغلم ، دخترِ قبیله ی دریا

اگر جدا شوم از دامنِ تو می میرم

به چشم مردمِ دنیا شبیه خواب شدم

کند به میلِ دلِ خویش، هرکه تعبیرم

 

۱ نظر ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

در دل تو برای من جا نیست

پرده افتاد و جای حاشا نیست

ما سراپا جنون شدیم و دریغ!

هیچ در تو نشان لیلا نیست

شرح حال دل مرا دیگر

جز زبان سکوت گویا نیست

صبر بسته دهانِ ناله ولی

چشم من این‌همه شکیبا نیست

ما طلبکار باده تلخیم

میل این غوره سوی حلوا نیست

هر کجا رفت غرق غربت شد

قطره ای که کنار دریا نیست

آن که دارد تمام دنیا را

گر گدای تو نیست ، دارا نیست

راز پیچیده ای ست عشق ، ولی

مثل چشم شما معما نیست

همه حرف من فقط این است

بی تو حتی بهار زیبا نیست

۰ نظر ۲۳ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۰۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

تویی که پاک تری از تبار آینه ها

مرا به من بنما،  بی غبار آینه ها

بیا که مانده به در ،چشم  های نمناکم

در انتظار شما، مثل چشم تار آینه ها

شبیه اشک بر این زندگی تلخ ببار

که تا دوباره دهد گل ، بهار آینه ها

نشسته گرد بر اهواز آسمان دلم

گرفته مثل دلم روزگار آینه ها

مر ا که بر سر من سنگ غصه می بارد

نشانده اند چرا،  در کنار آینه ها

همیشه داغ دل از درد بی کسی ام بود

شدم در آتش تو،  دغدار آینه ها

نیامدی و قرار از دل صبورم رفت

بگو کجاست دوباره،  قرار آینه ها

دلم شکستی و عیبی در این شکستن نیست

شکستن است ، پایان کار آینه ها

۰ نظر ۲۶ دی ۰۰ ، ۱۰:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

مجنون شدم ، مجنون بی لیلا بدون تو
باید چگونه سر کنم حالا بدون تو
رفتی به این گمان که رهایم کنی ز خود
من می شود که من شوم، آیا بدون تو
ماه هست و چشمه ونسیم ویک سبوغزل
اصلا چه فایده همه دنیا بدون نو

تو ، آیه جمال آن معشوق عاشقی
معنا نداشت واژه زیبا ، بدون تو
تو چشم های دلبری داری، نمی شود
دروازه های عشق، هرگز وا بدون تو
من ماهی دچار تنگ حسرت توام
شوری نداشت بوسه دریا بدون تو
از های و هوی اهل هوا، دل گرفته ام
بی هر چه دیگری خوشم ، الّا بدون تو
حوای من ، هوای سیبت کرده ام بیا
انگار در جهنمم ، اینجا بدون تو !

۰ نظر ۲۵ دی ۰۰ ، ۰۸:۵۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

شب است و پای من در سر هوای کوچه ها دارد

خیال های و هوی محفل دیوانه ها دارد

لب خاموش ما راز دل خود می کند پنهان

پر از غوغاست ، اما گریه های بیصدا دارد

چرا باید بترسد از غمی که لشکر انگیزد

کسی مانند مایی که دلش میل شما دارد

امید ما به معصومیت یک قطره اشک است

که مثل نُقل ها خاصیت مشکل گشا دارد

اگر زمزم طلب داری، برو" سعی" بیابان کن

زُلالی مثل آن را چشمه کنعان کجا دارد

جوانی جامه امید بر تن داشت یک روزی

شد از دست شما پیر و به دست خود عصا دارد

حکایت هایِ تلخِ عشق را، من دوست تر دارم

اگر چه عقل هم در دفتر خود، قصه ها دارد

دلم فتوای پیر عقل را چیزی نمی گیرد

که بر پیشانی خود پینه اهل ریا دارد

دلم خو کرده با غم ، سرنوشت عاشقان این است

عروس بخت ما عمری به تن رخت عزا دارد

 شبی مهمان خود کن این سر شوریده ما را

اگر مهمان سرای قلب تو یک تخت جا دارد

اگر چه کفر می ورزد لب ما، پر ز ایمانیم

دل هر بت پرستی هم برای خود خدا دارد

 

۰ نظر ۱۲ دی ۰۰ ، ۰۸:۲۵
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

۰ نظر ۱۱ دی ۰۰ ، ۰۸:۰۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)