آدم شو و از عالمِ بالا، بیا پایین
با سیبِ سرخِ عشق، با حوا، بیا پایین
بالا نشستن گرچه شیرین است، مجنون شو
داری اگر در دل غمِ لیلا، بیا پایین
چون قاصدک، دل را به بالِ بادها بسپار
تا دست های عاشقِ تنها بیا پایین
شد بارِغم سنگین تر از تابِ صبوری ها
ای اشک از مژگانِ چشم ما، بیا پایین
می خواستی در سینهٔ دریا کنی منزل
دریاست اینجا، قطره جان! حالا بیا پایین
ما را پروبال پریدن با عقابان نیست
یا دست ما را کن رها و یا بیا پایین
این نردبان! خود خواهی ات را می برد بالا
افتادگی آموز، از بالا بیا پایین
حاشا نکن! از عشقْ داغی بر دلت مانده
چون سیل از دیوارهٔ حاشا بیا پایین
بال و پر پروانه ها را سوختی بس نیست؟
آمد سحر، ای سرکش زیبا بیا پایین
این اسب سرگردان ندارد مقصدی در پیش
درویش باش! از گُرده دنیا بیا پایین
نیست اقرار زبان، همپایه ایمان دل
با حضور قلب امضا می شود پیمان دل
دل بریدی و نمی دانی که بعد رفتنت
مانده روی دوش عقلم، پیکر بی جان دل
عقل می خواهد، مرا با مصلحت میزان کند
عشق اما می دهد فرمان، شوم میزان دل
نیستم دیوانه گاهی گر کنم دیوانگی
عقل هم سر می گذارد، گاه بر دامان دل
عقل می گوید جواب سنگ ها ، جز سنگ نیست
گر شکست او دل ، تو بشکن نیز دل تاوان دل
خرده بر رفتار هر لحظه دگرگونم نگیر
گاه در فرمان عقلم ، گاه در فرمان دل
بی دلی درد بزرگ مردم این روزهاست
کاش یک روزی ببارد آسمان ، باران دل
سهم من از دنیا بجز بختِ سیاهی نیست
جز چشم پر اشک و گلوی پر ز آهی نیست
من کیستم در این شب تاریکِ دور از تو
یک برکهٔ تنها که در او عکس ماهی نیست
من ماندم و سوسوی شمع خاطراتی دور
این روشنایی نیز، گاهی هست گاهی نیست
افتاده ای در چاه این دل مردگان ای دل
داد تو بیهوده ست ، اینجا دادخواهی نیست
چشم انتظار داوری ، اما نمی دانی !
این مردم دیوانه را در سر کلاهی نیست
عاشق نباش و هر کس دیگر که خواهی باش
جز عاشقی ، در چشم این مردم گناهی نیست
وقتی که دنیا این همه رنج است و تنهایی
رفتن از این غمخانه کار اشتباهی نیست
جنگیدن سربازها را من نمی فهمم
بر صفحه شطرنج هنگامی که شاهی نیست
تا کی تحمل می کنی نامردمی ها را
از ذلت این زندگی تا مرگ راهی نیست
آه ای قلم ، بنویس ! هر چه تلخ تر بنویس
این ناله های تلخ را جز شعر چاهی نیست
لاله بودم، داغ دیدم ، پَرپَرم کردی چرا
در قفس افتاده، بی بال و پرم کردی چرا
کور بودم ، دست هایت را عصا می خواستم
زهر خاموشی چکانیدی، کَرَم کردی چرا
گفته بودم چشم هایت، شمس شعرم می شود
رفتی و یک مثنوی چشم ترم کردی چرا
در دلم از عشق، صد آتش فشان افروختی
شعله ات می خواستم ، خاکسترم کردی چرا
خواهش "امن یجیب" هر شبم بودی ، ولی
دل شکستی ، ناامید و مضطرم کردی چرا
باورت پشت و پناهم بود، ای شیرین ترین
اعتمادم را نصیب خنجرت کردی چرا
داشتم در دل هوای با تو رفتن تا خدا
سیب از شیطان گرفتی کافرم کردی چرا
تشنه ام تشنه ، به من یک جرعه شبنم می دهی؟
نیمی از آن سیب سرخت را به آدم می دهی؟
دوست تر دارم بسوزم در نگاه گرم تو
شعله ای از شمع چشمانت به بالم می دهی؟
مثل ابراهیم در آتش ، گرفتار توام
از لبت آیا به من یک بوسه زمزم می دهی؟
من که از شادی ندارم سهم در دنیای تو
قسمتم را لااقل از آن همه غم می دهی؟
زخم دوری تو از صبرم فراتر رفته است
قلب خونین مرا یک نامه مرهم می دهی
سخت کوشیدم فراموشت کنم ، اما نشد
نا زنینم! بی وفایی یاد من هم می دهی؟
دیگران در کار آب و نان و ما در کار دل
ما هوادار دل و آنان پی انکار دل
مرکز دایره هستی ما چشمان او
دور رویش در طواف جاودان پرگار دل
بی خبر از دل،نمی دانم چه آمد برسرم
باید از دیده بگیرم گاه گاه اخبار دل
گفته بودی در دلم پنهان کنم راز تو را
فاش شد در قطره های گریه ام اسرار دل
بخت ما انگار چپ افتاده با ما مثل تو
ما پی شادی تو و تو پی آزار دل
آنچنان محو تماشای شما بودم که شد
مثل بدمستان رها از دست من افسار دل
دوری تو لرزه ها انداخت در ارگ دلم
می شوم ویران و تو می مانی و آوار دل
پیش پای دوست همچون بید سرخم کرده ام
می نهد با غمزه هایش بار هی بر بار دل