شعر آدم

شعر  آدم





طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۴۷۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر امروز» ثبت شده است

 

لب های من اصرار و چشمان شما انکار

خسته شدم از اینهمه تکرار و هی تکرار

شد بیشتر، شب های قصه، از هزار و یک

شهزاد در خواب است و من از غصه اش بیدار

تا کی بگردم دور تو، بی هیچ امیدی

تو نقطه و من پای دوره گرد یک پرگار

حرفی ندارم تا بگویم بعد از این با تو

خط شما و من موازی رسم شد انگار

پاره نشد پیراهن تو گر چه در دستم

ای کاش زندانی دستانت شوم یکبار

ماندم میان زندگی و مرگ، سرگردان

یا دلبری کن یا بیا دست از دلم بردار

۰ نظر ۲۲ شهریور ۰۱ ، ۰۸:۲۴
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

باده تو و ساغر تو و پیمانه تو باشی

مقصود و مراد دل دیوانه تو باشی

با شوق رسیدن به لبت "می" شود انگور

یک روز، اگر ساقی میخانه تو باشی

ای کاش که توفان بوزد ازطرف عشق

من موی پریشان شده و شانه تو باشی

کافر شده ام کعبه دل جای تو شد، تا

من زائر و تنها بت بتخانه تو باشی

آوار کنم خانه دل را به هوایت

گر گنج نهان در دل ویرانه تو باشی

آتش زده ام در دل دیوانه که شاید

بر شعله این سوخته، پروانه تو باشی

۰ نظر ۲۰ شهریور ۰۱ ، ۰۸:۳۹
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

همراه نسیم و گل و شبنم من و تو

باید بشویم همسفر هم، من و تو

تو وسوسه حضرت حوا بشوی

تکرار کنیم قصه آدم من و تو

باران بهاری بشویم و بزنیم

بر تشنگی کویر، نم نم من و تو

بگذاریم با عشق و محبت همه جا

بر زخم دل شکسته مرهم من و تو

یک روز شبیه دو کبوتر بپریم

تا قله قاف عشق، با هم من و تو

با عشق شود آدم، انسان تمام

مانند دو زاویه، مُتمّم من و تو

مردم همه بی غصه و بی غم من و تو

اینگونه که من پر از تمنای توام

افسانه شویم در همه عالم من و تو

۰ نظر ۱۹ شهریور ۰۱ ، ۰۸:۳۴
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

به باد می دهد آخر زبان سرخ سرت را

بسوزد آتش این عاشقانه بال و پرت را

زمانه کور و کر است و کسی نمی بیند

نه ناله های لبت را نه اشکِ چشمِ تَرت را

ز باغ می گذرد، بی خیالِ خاطره ی تو

بدون آنکه بگیرد ز قاصدک خبرت را

گل امید نمی روید از درخت خیالت

بزن به ریشه این باغِ بی ثمر، تبرت را

عصا بگیر و از این شهر مردگان بگذر

که این دیار، به چیزی نمی خرد هنرت را

۰ نظر ۱۷ شهریور ۰۱ ، ۰۸:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

سوختم چون نی .... و تنها نوحه خوانم آتش است

بیگناهم چون سیاوش، امتحانم آتش است

کس زبان بیدلی چون من نمی داند، مگر

عاشقی دل سوخته، چون ترجمانم آتش است

کوله باری آرزو آوردم از جنس عطش

آمدم از شهر عشق و ... ارمغانم آتش است

اشک می بارم، و می خوانم غزل با داغ دل

دیدگانم پر ز باران و ... زبانم آتش است

چیست جاری در رگ عاشق که می سوزاندش

کس نمی داند ... ولی من درگمانم آتش است

خواب آتش دیده ام، افتاده در بال و پرم

مثل ققنوس، وقت مردن آشیانم آتش است

۰ نظر ۱۵ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۱۹
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

نشانی اینترنتی:          https://www.ketabrah.ir/go/b64290

۰ نظر ۱۴ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۲۲
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

رها کن، رها کن، رها کن دلت را

رها در دل ماجرا کن، دلت را

بیا و نترس از شب و موج و طوفان

به دریا بزن، ناخدا کن دلت را

بیا با من ای دوست، تا ناکجاها

ز زنجیر عُزلت، جدا کن دلت را

دلت را گمانم که گم کرده باشی

دوباره صدا کن، صدا کن دلت را

غریبم، غریبم شبیه شما من

بیا با دلم آشنا کن دلت را

ندیدی جهان پر شد از عشق و مستی

مسلمان این آیه ها کن دلت را

 

۰ نظر ۱۳ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

ابر سیاه چشم هایش غرق باران بود
خورشید یک لبخند پشت پرده پنهان بود
در جستجوی اعتماد شانه ای می گشت
انگار مثل فکرهای من پریشان بود

نیلوفری روییده در مرداب تنهایی
زیبایی خورشید در هرم بیابان بود
همرنگ داغ لاله پژمرده در پاییز
فریاد تلخ برگ مانده در خیابان بود
در دست هایش سیب سرخ خواهش حوا
در جیب هایش آتشی از جنس عصیان بود
اندیشه هایش غرق طوفان های شک آمیز
هر چند دریای دل او پر ز ایمان بود
جایی میان نور و ظلمت، مانده سرگردان
تصویری از سرگشتگی روح انسان بود

۰ نظر ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

باید به حرف های تو ایمان بیاوریم

یک بار دیگر از بهشت انسان بیاوریم

از یاد برده ایم، قراری که بسته ایم

خود را دوباره بر سر پیمان بیاوریم

انگشتری که داشتیم از دوست یادگار

بیرون ز دست حضرت شیطان بیاوریم

تا بگذریم از دل طوفان عقل ها

باید یکی چو عشق، کشتیبان بیاوریم

بر قلب های خشک و ترک خورده زمین

با نام او طراوت باران بیاوریم

گفتم به آخر غزل نزدیک می شویم

یک بیت را به شیوه رندان بیاوریم:

تا راه کعبه را کنیم بر مردم آشکار

در وصف چشم های تو دیوان بیاوریم

هرچند عصر معجزه دیگر به سر رسید

گر تو طلب کنی، به قرآن بیاوریم!
 

۰ نظر ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۵۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

یکی که مثل دل من همیشه دلتنگ است
دلش برای تو و خنده‌های تو تنگ است
اگرچه، فاصله‌ام با تو یک دقیقه نشد
به چشم منتظر من، هزار فرسنگ است
نمی‌بریم به دامانِ بخت دستِ خیال
خر مُراد، چو نوبت به ما رسد، لنگ است
شبیه رود، به دریای وصل راهم نیست
گمان کنم که دلت، مثل کوه از سنگ است
به چشم ابر نوشتند، فالِ حال مرا
و خنده‌ها که جهان می‌کند، ز نیرنگ است
گلایه می‌کنم از دوری و خوب می‌دانم
برای شاعرِعاشق، گلایه هم ننگ است

چگونه می‌شود از صبر گفت، جایی که
میان لشکرِعقل و سپاهِ دل جنگ است

۰ نظر ۰۷ شهریور ۰۱ ، ۰۸:۴۴
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)