شعر آدم

شعر  آدم





طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۶۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل معاصر» ثبت شده است

رها کن، رها کن، رها کن دلت را

رها در دل ماجرا کن، دلت را

بیا و نترس از شب و موج و طوفان

به دریا بزن، ناخدا کن دلت را

بیا با من ای دوست، تا ناکجاها

ز زنجیر عُزلت، جدا کن دلت را

دلت را گمانم که گم کرده باشی

دوباره صدا کن، صدا کن دلت را

غریبم، غریبم شبیه شما من

بیا با دلم آشنا کن دلت را

ندیدی جهان پر شد از عشق و مستی

مسلمان این آیه ها کن دلت را

 

۰ نظر ۱۳ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

ابر سیاه چشم هایش غرق باران بود
خورشید یک لبخند پشت پرده پنهان بود
در جستجوی اعتماد شانه ای می گشت
انگار مثل فکرهای من پریشان بود

نیلوفری روییده در مرداب تنهایی
زیبایی خورشید در هرم بیابان بود
همرنگ داغ لاله پژمرده در پاییز
فریاد تلخ برگ مانده در خیابان بود
در دست هایش سیب سرخ خواهش حوا
در جیب هایش آتشی از جنس عصیان بود
اندیشه هایش غرق طوفان های شک آمیز
هر چند دریای دل او پر ز ایمان بود
جایی میان نور و ظلمت، مانده سرگردان
تصویری از سرگشتگی روح انسان بود

۰ نظر ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

باید به حرف های تو ایمان بیاوریم

یک بار دیگر از بهشت انسان بیاوریم

از یاد برده ایم، قراری که بسته ایم

خود را دوباره بر سر پیمان بیاوریم

انگشتری که داشتیم از دوست یادگار

بیرون ز دست حضرت شیطان بیاوریم

تا بگذریم از دل طوفان عقل ها

باید یکی چو عشق، کشتیبان بیاوریم

بر قلب های خشک و ترک خورده زمین

با نام او طراوت باران بیاوریم

گفتم به آخر غزل نزدیک می شویم

یک بیت را به شیوه رندان بیاوریم:

تا راه کعبه را کنیم بر مردم آشکار

در وصف چشم های تو دیوان بیاوریم

هرچند عصر معجزه دیگر به سر رسید

گر تو طلب کنی، به قرآن بیاوریم!
 

۰ نظر ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۵۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

یکی که مثل دل من همیشه دلتنگ است
دلش برای تو و خنده‌های تو تنگ است
اگرچه، فاصله‌ام با تو یک دقیقه نشد
به چشم منتظر من، هزار فرسنگ است
نمی‌بریم به دامانِ بخت دستِ خیال
خر مُراد، چو نوبت به ما رسد، لنگ است
شبیه رود، به دریای وصل راهم نیست
گمان کنم که دلت، مثل کوه از سنگ است
به چشم ابر نوشتند، فالِ حال مرا
و خنده‌ها که جهان می‌کند، ز نیرنگ است
گلایه می‌کنم از دوری و خوب می‌دانم
برای شاعرِعاشق، گلایه هم ننگ است

چگونه می‌شود از صبر گفت، جایی که
میان لشکرِعقل و سپاهِ دل جنگ است

۰ نظر ۰۷ شهریور ۰۱ ، ۰۸:۴۴
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

بازار خودپرستی انسان گرفته است

چشم از چراغ روشن ایمان گرفته است

در هیچکس نشانی از عاشق نمانده است

جای خدای عشق را شیطان گرفته است

کس را برای عاشقی دیگر جگر نماند

شد پاره پاره بس که در دندان گرفته است

ما آخرین سوارهای ایل عاشقیم

گردوغبار عاشقان پایان گرفته است

از شوق، آتشی که در دل داشتم نهان

زد شعله و دوباره در من جان گرفته است

در عهدنامه ازل جای " بِرَبِّکمْ "

عشق تو را ز قلب من پیمان گرفته است

دیوانه دل ببین که به سودای دیدنت

بیچاره عقل را به گروگان گرفته است

از لطف دوست مثل مجنون ناامید شد

آدم نگر که راه بیابان گرفته است

 

۰ نظر ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

از باغ زندگی نصیبم خار بود و بس

از یار هرچه دیده ام، آزار بود و بس

از دوستان نداشتم جز خنجری به پشت

در آستین ما همیشه مار بود و بس

هر شاخه ای که کاشتم شد دسته تبر

پایان کار هر درختی دار بود و بس

 قفلِ دلی به شاکلید صبر وا نشد

اصرار ما نتیجه اش انکار بود و بس

شاید به دیگران از آن گنجینه داده اند

سهم من و دل من اما بار بود و بس

دل رابه هرکه داده ام، آمد شکست ورفت

افسانه های عاشقی پندار بود و بس

۱ نظر ۰۱ شهریور ۰۱ ، ۰۸:۰۸
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

به یک نگاه، اسیر بلا شدن سخت است

به دردِ عشق کسی مبتلا شدن سخت است

ز بند، پای، به همت توان شدن آزاد

اگربه پای دل افتد، رها شدن سخت است

پر از " من " است زبانِ جوان و پیر اینجا

برای عاشق ومعشوق " ما " شدن سخت است

مرا که جز به صداقت نگفته ام سخنی

حریف، مردم پر مدعا شدن سخت است

دلم چو برف سفید است و همچو آتش گرم

سیاه و سرد چو اهل ریا شدن سخت است

اگر چه وعده وصل تو در میان باشد

به پای هرکس وناکس دوتاشدن سخت است

       دلم هنوز جوان است و پا و دستم پیر

چقدردست به دوش عصا شدن سخت است

هزار بوسه بدهکار روی ماه توام

طلب چو بگذرد از حد، ادا شدن سخت است

کنون که داغ دلم تازه است کاری کن!

برای زخم قدیمی، دوا شدن سخت است

 

به یک نگاه اسیر بلا شدن سخت است

به درد عشق کسی مبتلا شدن سخت است

ز بند پای ، به همت توان شدن آزاد

اگربه پای دل افتد، رها شدن سخت است

پر از "من" است زبان جوان و پیر اینجا

برای عاشق ومعشوق "ما" شدن سخت است

مرا که جز به صداقت نگفته ام سخنی

حریف مردم پر مدعا شدن سخت است

دلم چو برف سفید است و همچو آتش گرم

سیاه و سرد چو اهل ریا شدن سخت است

اگر چه وعده وصل تو در میان باشد

به نزد هرکس وناکس دوتاشدن سخت است

       دلم هنوز جوان است و پا و دستم پیر

چقدر،دست به دوش عصا شدن سخت است

هزار بوسه بدهکار دست و پای توام

طلب چو بگذرد ازحد ،ادا شدن سخت است

کنون که داغ دلم تازه است، کاری کن

برای زخم قدیمی دوا شدن سخت است



masalansher.ir
۰ نظر ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۰۰
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

 

جز جام می، کسی حریف غم نمی شود

هر همنشین که همدل و همدم نمی شود

آب زلال، می توان نوشید هر کجا

هر چشمه ای ولی، چو زمزم نمی شود

        درد جنون فقط به لیلی می شود دوا

داروی دیگری بر آن، مرهم نمی شود

باید وفا کنی و بیایی کنارِ من

داغِ فراقِ تو، به وعده کم نمی شود

دستم بگیر و دردهایم را به بوسه ای

یک باره چاره کن، که کم کم نمی شود

       من سعی کرده ام، ولی تقدیر من نبود

بی حکم او، به کوشش عالم نمی شود

بر من نگیر گر خطایی سر زند ز من

دانا به حرف ابلهی درهم نمی شود

ما را سری ست درخور قربانی شما

این سر، به پای هر کسی که خم نمی شود

طوفان ببار بر کویر من، که تشنه ام

رفع عطش، به قطره ی شبنم نمی شود

۱ نظر ۲۶ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۰۷
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

بر این کویر خشک، چو باران سری بزن

در حد یک سلام به یاران سری بزن

تا جام تو لبالب از شور جوانی است

گاهی به خالیِ خُم پیران سری بزن

       ما عهد خود نبرده ایم از یاد، لحظه ای

حتی اگر شکسته ای پیمان، سری بزن

دنیای آب و نان نگیرد از خودت تو را

گاهی بیا به محفل رندان سری بزن

تا کی اسیرِ شهر و خیابانِ عاقلان

دیوانه شو، به کوه و بیابان سری بزن

در جستجوست معنی انسان، تو نیز هم

از راه شک به وادی ایمان سری بزن

تقدیر ما ضمانت فردا نمی کند

همت کن و بیا همین الان سری بزن!



 

 

۰ نظر ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۳۱
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

 

این بال و پر شکسته را پرواز هدیه کن

یک فرصت دوباره، یک آغاز هدیه کن

این سوگوار بی تو بودن را به خنده ای

شور ترانه، شادی آواز هدیه کن

تا باز زندگی این نی پر نوا شود

عیسای من، به من دمی اعجاز هدیه کن

جان و دلم همه نیاز غمزه های توست

قهر و غضب بس است، قدری ناز هدیه کن

خسته شدم از این همه شب روزهٔ سکوت

چیزی بگو! به گوش من یک راز هدیه کن

گر نیست این غزل به چشم طبع تو روان

بیتی ز شعر خواجه شیراز هدیه کن  

۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۲۳
ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)