اشک با خون دل درآمیزم ، تا کنم مرهمی برای خودم
زانوی غم گرفته ام به بغل ، تا شوم همدمی برای خودم
تا به امروز زندگی کردم ، آنچنان که شما طلب کردید
دوست دارم که بعد این همه سال ، زنده باشم کمی برای خودم
خنده هایم برآید از ته دل، گر غمی هست مال من باشد
خواب هایم خیال های خودم ، ساکن عالَمی برای خودم
ترس را برده ام ز دل بیرون، به گمانم کمی شجاع شده ام
انقلاب است این که می بینی! زده ام پرچمی برای خودم
همه زندگی نمی ارزد، قدر یک لحظه مال خود بودن
دوس دارم اگر نشد شادی، گریه را در غمی برای خودم
خسته ام از تظاهر الکی، لب پر از خنده، دل سراسر خون
تا به کی آدم شما بودن! بشوم آدمی برای خودم